باز هوا سرد افتاده، این زانو دارد پدر من را میسوزاند. رطوبت رشت استخوان آدم را پوک میکند، هیچ پای سر پا ایستادن ندارم. یکباره به فکر میافتم ثریا کنار تلیفون چهارپایه گذاشته، خوب است، همینجا مینشینم منتظر میمانم.
دست هم را گرفتیم و از روی چالهی کوچکی پریدیم. آب شتک زد روی لباسمان. کفری زیر لب غر زدم. دخترم از ته دل خندید. شوق دیدن هدهدِ قصهها توی چشمهای درشتش برق میزد. از لحظهای که پرندهی شانس را روی پوستر تبلیغاتی عکاسی دیده بود، بند کرده بود که باید ببرمش تا هدهد را ببیند.
بهشت و زمین، بهار و پاییز را همینجا میگذارم و میروم، راههای خروجی، عصرهای توی آشپزخانه، آخرین نگاه عاشقانه و همهی مسیرهای شهری را که مات و مبهوتت میکند همینجا میگذارم و میروم.
در این قهوهخانه سه تیره آدم رفتوآمد میکنند. اینجا شهرکی در دل شهر است و چیزی از آن کم ندارد. برای همین من آن را بلوکبندی کردهام. در بلوک یک دکاندارها، برنجفروشها و دلالها ساکناند. بلوک دو مکان معتادها و «توتو»بازهاست.
کاویتا معمار بود و «چیزها» را دوست نداشت، درهمریختگی را دوست نداشت. فضای باز، فضای منفی و رنگ سفید را ترجیح میداد. آپارتمانشان را بدون حتی یک وسیلهی اضافی چیده بود. مبلهای کوچک سفید بودند.
ساعت یک ربع به پنج بود که رسیدم سر قرار. عدهای جلوی مسجد جمع شده بودند. گویا مجلس ترحیمی تازه تمام شده بود و جمعیت میرفت که در زندگی روزمره غرق شود و صدای متوفی را لای همهمه فراموش کند. ده دقیقه از پنج گذشته بود و من تکیه داده بودم به دیوار نانوایی و با دو چشمم سعی میکردم همه طرف را نگاه کنم.
شب رسید و باد آرام گرفت. در پاسگاه پلیس سر راه دهکوره، پلیس درجهدار پیری تک و تنها نشسته بود و کف پاهایش را جلو بخاری داغ سرخ گرم میکرد و سیبزمینی پوست میکند. رادیو یکریز ور میزد اما او توجهی نداشت. غرق خواب و خیال خوش بود.
حالا که بالاخره در امتحان اعزام محصل به خارج قبول شده بود، بازی داشت پیچیده میشد. سه ماه پیش دوباره او را در تحصن معلمها و مهندسها گرفته بودند و با یک بازجویی ساده آزادش کرده بودند. حالا که جواب قبولیاش آمده بود، رفتنش را موکول کرده بودند به ترور مصدق یا بقایی.
فقط آتشفشان وزوویو نبوده که بر این خاک فوران کرده بلکه راهی که طی میکرد، راهی که پر از بانک بود و پارک، راهی که بچهمدرسهایها از جلوی مغازههایش میگذشتند، همه و همه بر دامنهی آتشفشانی تکیه زده بودند که از میلیونها سال پیش خاموش بود، آتشفشانی به نام کمپی فلِگرهای.
ستاره را از اول دبستان میشناختم. خانهشان تو کوچهی کناری بود. یک روز صبح، درِ خانه را که بستم دیدم پشت سرم ایستاده. روزهای قبل دیده بودم که دست تو دست مامانش میآمد مدرسه. من تنها میرفتم. رویم را که برگرداندم، تند گفت: «مامانم مریض بود گفت با تو بیام» و دست چاقالوی کوچکش را گذاشت تو دست من.