بازی پیچیدهتر از آن بود که نقش آدمها، مستقل از هم، قابل شناسایی باشد. حسن خودش هم نمیدانست کجای این مارپیچ ایستاده است. اما وقتی درِ اتاق شمارهی یازده هتل اروپا را بست و چمدانش را کنار تخت گذاشت و به طرف روشویی رفت تا مشتی آب به صورتش بزند، سرش را که بالا آورد و گره کراواتش را شل کرد و صورت خودش را در آینه دید، مطمئن بود نه برای ترور مصدق به تهران آمده و نه برای کشتن بقایی.
در عمر بیستوسه سالهاش این اولین بار بود که به پایتخت میآمد. هر چند شماره به شمارهی تهران مصور را در آبادان در هرم آفتاب و شعلههای آتش و بوی نفت ورق زده بود. اما برای نخستین بار، چهارم خرداد ۱۳۲۹، داشت در شلوغی خیابان لالهزار قدم میزد، با چمدانی در دست. دست دیگرش را هم مثل گراور تبلیغ کت و شلوار مجلات، از زیر لبهی کت، در جیب شلوار برده بود و از جلوی بوتیکها میگذشت، از جلوی سینماها، تئاترها، کافهها، از کنار زنهای شیک و معطرکه بی آنکه خجالت بکشند به چشمهایش زل میزدند. فهمید زندگی در کمپهای شرکت نفت و معاشرت با انگلیسیها و انتظار همیشگی برای رسیدن کتاب و مجله از تهران او را از ندید بدیدی جوانهای شهرستانی نجات داده.
حالا که بالاخره در امتحان اعزام محصل به خارج قبول شده بود، بازی داشت پیچیده میشد. سه ماه پیش دوباره او را در تحصن معلمها و مهندسها گرفته بودند و با یک بازجویی ساده آزادش کرده بودند. حالا که جواب قبولیاش آمده بود، رفتنش را موکول کرده بودند به ترور مصدق یا بقایی. میگفتند این کار را انجام بده و یک هفتهی دیگر برو. در غیر این صورت پروندهات روی میز است؛ پروندهی سال ۲۷ هم، پروندهی دوران محصلی هم؛ شلوغیهای سال ۲۵. از طرف شرکت نفت ایران و انگلیس به او مرخصی اجباری داده بودند تا به تهران بیاید با یک اسلحهی پارابلوم و بیستوچهار فشنگ در کیف چرمی دستی در چمدان. اصلا شرط رفتنش را همین گذاشته بودند. فرماندار آبادان از پشت بازجوها بیرون آمده بود و به او گفته بود برود جلوی مجلس و پارابلوم را نشانه بگیرد سمت مصدق یا بقایی. آیا فرماندار آبادان هم حزبی بود؟ پس چرا رفقا را میگرفتند؟ تکلیف سفر انگلستان چه میشد؟ این سوالها با هزار پرسش دیگر در ذهنش منتشر میشد و سرش را سنگین میکرد.
به هتل رسید. خسته بود. بیچارهتر از همیشه. دست در گره کراوات انداخت و با یک حرکت از دور گردن بازش کرد و روی تخت انداخت. دکمههای پیرهن را هم باز کرد؛ یکی، یکی، یکی، تا خودش را پیدا کند. خم شد و سر فرو برد در کاسهی روشویی و شیر آب را باز کرد. آرام سرش را زیر شیر میچرخاند تا آب تمام کاسهی سرش را خیس کند و فکر و خیالها را بشورد و ببرد؛ خنکایی که از پوست سرش به تک تک سلولهای مغزش نفوذ میکرد و روی همه چیز پخش میشد، روی همهی خاطرات و تصاویر و آدمها، کفشهای ورنی پاشنهبلند فریده و جورابهای نازکش، کاغذهای کاهی مجلات، شبنامهها، کتابها، چادر مادر؛ آب روی زمین آبادان میدوید، روی سینما شیرین، روی کپرها، روی حصیرآباد، روی دیوارهای کلاس کارآموزی شرکت نفت؛ آب از زیر در آهنی زندان نشت میکرد و تا پایههای میز چوبی که حسن را روی آن خوابانده بودند و کف پاهایش را شلاق میزدند بالا میآمد. میلهی داغ آهنی آورده بودند تا کف پاهای خونیاش بکشند که دهانش را باز کند و تک تک همقطارهاش را لو بدهد.
شیر آب را بست. به طرف تخت آمد. از توی جیب بغل کتش بستهی سیگار هما را با کبریت بیرون آورد. روی تخت دراز کشید و پایی را روی پای دیگر انداخت. سیگاری آتش زد، به سقف زل زده بود و دود را از دهانش بیرون میداد، دستش را روی میز کنار تخت چرخاند و زیرسیگاری را برداشت و روی سینهاش گذاشت. خنکی سفال زیرسیگاری پوستش را مورمور کرد. فکر کرد: سنگی روی سنگ. من چه فرقی دارم با این میز، صندلی، روشویی… وقتی مثل مهرهای مرا به این بازی، به این اتاق، به این هتل، چند قدم بالاتر از سینما متروپل، صد قدم بالاتر از دفتر مجلهی تهران مصور کشاندهاند؟
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی نودم، مرداد ۹۷ ببینید.