هشتادوهشتمين مسابقهی داستاننویسی یکخطی
تمام سالهای دبیرستان ترس از اینکه کسی قالم بگذارد استخوانم را پوک کرده بود. همکلاسیهایم هر روز خدا یا کسی را قال میگذاشتند یا فعل قال گذاشتن رویشان اعمال میشد اما ککشان هم نمیگزید.
رفتم گوشهای تلفنم را زدم و برگشتم. در حیاط را که بستم، با عجله رفتم سمت اتاقم و هی توی تمام ایل و تبار دنبال کسی گشتم که نسبش به کویر برسد. کسی که بتواند توجیه کند چرا با اینکه بچهی دریا و شمالم، شنا بلد نیستم.
خود من یک بار یک هفتهی تمام پشت فرمان بودم. صبح بچهها را با ماشین میبردم مدرسه. بعد میرفتم بانک، ماشین را دم پنجره نگه میداشتم، چک را میسراندم داخل و وقتی منتظر بودم کارم انجام شود پاهایم را ماساژ میدادم. بعد میرفتم خشکشویی، قبض را میدادم و لباسهای تمیز را از پنجره تحویل میگرفتم.
برای فصل اول این بخش که از شمارهی پیش شروع شد سراغ بهمن عبدی رفتهایم. طراح و انیماتور باسابقه که با آثارش در تلویزیون از عنوانبندی سریال درخانه تا آقایایمنی و کاریکاتورهایش در مجلهی طنز و کاریکاتور و کیهان کاریکاتور روزهای کودکی و جوانیمان را جادو میکرد.
هشتادوهفتمين مسابقهی داستاننویسی یکخطی
برای فصل اول این بخش که از شمارهی پیش شروع شد سراغ بهمن عبدی رفتهایم. طراح و انیماتور باسابقه که با آثارش در تلویزیون از عنوانبندی سریال درخانه تا آقایایمنی و کاریکاتورهایش در مجلهی طنز و کاریکاتور و کیهان کاریکاتور روزهای کودکی و جوانیمان را جادو میکرد.
دورانی بود که ساختنِ خانه در حومهی شهر بدون حداقل یک پنجرهی سرتاسری، حرکتی ضدآمریکایی به حساب میآمد. خود من مطمئن بودم که اگر چنین پنجرهای نداشته باشم قلبم میایستد.
هشتادوششمين مسابقهی داستاننویسی یکخطی
مغز من برای یاد گرفتن یک زبان دیگر ساخته نشده بود یا حداقل من اینطور فکر میکردم. گرچه سرم را مثل همهی بچهتنبلها تکان میدادم و میگفتم خوب فهمیدهام، وقتی در مقابل سوالات غلطانداز امتحان قرار میگرفتم یا قرار میشد دو کلمه حرف بزنم آبروی نداشتهام میرفت.