طرح: آتلیه داستان

تاریکخانه

همه‌مان عاد‌ت‌ها و وسواس‌هایی داریم که می‌خواهیم از دیگران پنهانش کنیم، چیزهایی که گاهی خودمان هم از مواجهه با آن سر باز می‌زنیم. «تاریکخانه» آن‌جا است که با این پیچیدگی‌ها و تضادهای شخصیتی‌مان شوخی کنیم، آن‌جا که می‌شود به خودمان بخندیم. در این بخش قرار است هر شماره، یک نویسنده نقابش را بردارد و تصویر کمتر دیده‌شده‌ای از شخصیتش را برایمان رو کند و رویش را تو روی مخاطبان باز کند.

فوبیا چیز مهمی‌ست. اصلا به این راحتی‌‌‌ها نیست که مثلا از گربه بترسی یا از آسانسور یا از حرف زدن برای جمعیت یا سوار هواپیما شدن. این‌ها به نظرم بیشتر سوسول‌‌‌بازی‌ست تا فوبیا. اگر چیزی که من دارم فوبیا باشد بی برو برگرد همه این‌ها سوسول‌‌‌بازی‌‌‌ست. راستش را بگویم من بهترین عاشق روی زمینم. حتی بهترین معشوق. داستان عشق و فوبیا در زندگی من یک جایی به هم می‌‌‌رسد که باید از اولش بگویم و برسم به بخش اصلی‌‌‌‌اش که اصلا شوخی‌‌‌بردار نیست.

اولین آشنایی من با مقوله‌ی عشق در چهار سالگی رخ داد. من چهار‌ساله بودم و عمه بچه‌ی محصلِ تازه‌بالغِ جوش‌جوشيِ افسارگسیخته‌ی درس‌نخوان. عمه برای پسری نامه‌ی عاشقانه نوشت و پایین نامه با یک مدادتراش نارنجی که شکل قلب بود قلبی کشید و بعدش به میان قلب تیری زد و سه قطره خون هم در حال چکیدن. هیچ خوب نیست آدم آن‌قدر سرگنده باشد که توی چهارسالگی بتواند کلمات را بخواند و ببیند عمه‌‌‌اش برای کسی نوشته دوستت دارم. خب تا بوده همین بوده. بچه‌‌‌ها بهترین مقلدان عالم‌اند. پس من هم روی برگه‌‌‌‌‌‌ای نوشتم دوستت دارم و با مدادتراش عمه یک قلب زیرش کشیدم، آن‌هم با خودکار قرمز، و شاهکار را نگه داشتم تا بابا برگردد خانه که نشانش بدهم و بشوم مایه‌ی ذوق و مباهات. بابا که کاغذ و نوشته و قلب را دید اخم‌‌‌هایش رفت توی هم. چند و چون این نوشته و قلب را پرسید و من هم گفتم از روی دست عمه کشیده‌‌‌ام و عمه را درست به قدر و قیمت یک گونی پیاز فروختم. بابا تراش قلبی عمه را شکست و مدرسه‌‌‌اش را عوض کرد و عمه دو روز تمام گریه کرد و غذا نخورد و با من قهر بود و من مهم‌‌‌ترین درس زندگی را گرفتم. عشق چیز بدی است که آخرش به دعوا و گریه و قهر تمام می‌‌‌شود.

سال‌‌‌ها گذشت و من بزرگ‌تر شدم و عمه هم بزرگ‌تر و مسلما باز عاشق شد. عاشق یک پسر رشتی که آمده بود تا پایان تابستان توی شالیزارهای انزلی کار کند و اسب‌‌‌سواری بلد بود و برنج تازه درو شده را بار اسب می‌‌‌کرد و از شالیزار می‌‌‌آورد و توی باغ بابابزرگ خالی می‌‌‌کرد. پسر جوان سبیل مضحکی داشت و موقرمز بود و زیادی خیس عرق اما با این حال به عمه‌ی من سر بود و هزار بار شکر خدا که من از ریخت و قیافه به این عمه نکشیدم. پسر موقرمز روی اسب آواز می‌‌‌خواند که «مرا لوچان نزن میرم تی لوچانه ره» و عمه هم سرخ و زرد و کبود و هردم به رنگی. دیگر می‌‌‌دانستم نباید به کسی چیزی لو بدهم. وقتی عمه می‌رسید سر شالیزاری که پسر رشتی کار می‌‌‌کرد و توی دلش قند آب می‌شد، دهان من مهر خورده بود و فقط تجلی عشق را با بلاهت تمام تماشا می‌‌‌کردم. عمه‌ی بی‌‌‌نوای من همه‌ی دارایی‌ا‌‌‌ش را برای پسر رشتی هدیه می‌‌‌خرید. از تیغ خودتراش بگیر تا برس و کمربند و ادکلن. آخرش هم پسر رشتی رفیق فابریک عمه را گرفت و عمه به خفت‌‌‌بارترین شکل ممکن باز هم عزادار عشق شد. برای این‌که پسر رشتی را بسوزاند زن یک پسر چشم‌زاغ شد و با کله افتاد ته چاه بدبختی و حالا بیشتر از بیست سال است که هر سال می‌‌‌خواهد طلاق بگیرد اما هنوز می‌‌‌سازد و می‌‌‌سوزد.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی نودویکم، شهریور ۹۷ ببینید.