برای فصل اول این بخش که تا چند شماره ادامه دارد سراغ بهمن عبدی رفتهایم. طراح و انیماتور باسابقه که روزهای کودکی و جوانیمان را با آثارش در تلویزیون از عنوانبندی سریال درخانه تا آقایایمنی و کاریکاتورهایش در مجلهی طنز و کاریکاتور و کیهان کاریکاتور جادو میکرد.
در دورهی دبستان و حتی اوایل راهنمایی در تیم فوتبال دهداری بازی میکردم و لباس ورزشیمان قرمز بود. عاشق این رنگ بودم و طرفدار پرسپولیس اما نمیتوانستم به کسی بگویم. مگر میشد در آبادان طرفدار صنعت نفت نباشی؟
هشتادوپنجمين مسابقهی داستاننویسی یکخطی
پدر دمغ، افسرده و دلمشغول سر میز حاضر میشود و شروع میکند به بازی کردن با غذایش؛ تصویری از نومیدی مطلق. بالاخره یکی از بچهها داوطلب میشود: «بهخاطر اردکِ توی انباریه، نه؟» میگوید: «نمیخوام حرفشو بزنم.» آن یکی قول میدهد: «بهخدا امشب همهی آشغالهای تو ایوون رو جمع میکنم.» میگوید: «ولش کن.»
سوال مهمی که در اینجا باید طرح شود این نیست که آیا پدر و مادر باید بچهها را با خودشان ببرند سفر یا بگذارند توی خانه. سوال این است که بهترین سن برای نبردنشان چه سنی است؟ جوابش این است: هرچه کوچکتر بهتر. آنها که فکر میکنند میشود روی مسئولیتپذیری نوجوانها حساب کرد بهزودی از خواب غفلت بیدار خواهند شد.
چند سال بعد از آن ماجرا و با ورودم به دبستان گونهی زیستشناسی من مشخص شد؛ به دستهی یکجانشینان و خیرهشوندگان تعلق داشتم. گونهای که کاری جز خیالبافی ندارند و تنها برای سه کار اصلی از سر جایشان بلند میشوند. در همه نوع آب و هوایی قادر به زیست هستند اما من مجبور بودم علاوه بر سه کار اصلی روزانه مدرسه هم بروم و مدرسه بزرگترین لطمه به جهان خیالبافیام بود.
هشتادوچهارمين مسابقهی داستاننویسی یکخطی
«همهی عمر دیر رسیدیم.» این جملهی معروف را جمشید مشایخی در صحنهی پایانی فیلم سوتهدلان وقتی متوجه میشود برادرش در مسیر امامزاده داوود جان سپرده میگوید. برای من قضیه متفاوت است. من همهی عمر زود رسیدم.
هشتادوسومين مسابقهی داستاننویسی یکخطی
چند ماه نقشه میریزیم و از نان شبمان میزنیم و روز و شب را به کام خودمان زهرمار میکنیم که یک ماه عسل شیرین داشته باشیم. حالا این وسط اگر یک تازه عروس ماجراجو و یک تازه داماد مطیع، همان بعد عروسی تصمیم بگیرند و بروند ماه عسل، ماجرا چی میشود؟ تازه ماه عسلشان، سفر با ماشین و قطار و اینها نباشد و هیچهایکی باشد چی؟