چند ماه نقشه میریزیم و از نان شبمان میزنیم و روز و شب را به کام خودمان زهرمار میکنیم که یک ماه عسل شیرین داشته باشیم. حالا این وسط اگر یک تازه عروس ماجراجو و یک تازه داماد مطیع، همان بعد عروسی تصمیم بگیرند و بروند ماه عسل، ماجرا چی میشود؟ تازه ماه عسلشان، سفر با ماشین و قطار و اینها نباشد و هیچهایکی باشد چی؟
زهرا درمان( ۳۵ ساله، نویسنده و مهندس و مادر) و امید مهدینژاد(۳۸ ساله، شاعر و روزنامهنگار) و عالیه عطایی (۳۶ ساله، نویسنده و کافهچی) و فاضل ترکمن (۲۹ ساله، شاعر و طنزپرداز) هرکدام به صورت امدادی بخشی از داستان این زوج جوان را برای شما روایت کردهاند.
آخرشب که عروسی تمام شد سه ساعت از کرج تا تهران توی ترافیک بودیم. مردم ترقههایشان را زده بودند و از روی آتشهایشان پریده بودند و حالا شوریده و خسته داشتند از باغها و ویلاهای اطراف تهرانشان برمیگشتند خانه. یک ساعت اول هرکی توی آن راهبندان از بغل ما رد میشد بوق میزد و ما با فلاشرهای روشن برایش دست تکان میدادیم و لبخند میزدیم اما آن یک ساعت آخر نه کسی دیگر حال بوق زدن داشت و نه ما حال خندیدن. از صبح جلوی دوربین فیلمبردار و زیر دست آرایشگر و جلوی لنز آتلیه بودیم و رمقی حتی برای حرف زدن نمانده نبود. لیندا صندلی را داده بود عقب و تور روی سرش را گوله کرده بود زیر گردنش. از وقتی سرزنشش کرده بودم که کدام آدم عاقلی عروسیاش را میگذارد عدل شب چهارشنبهسوری، چشمهایش را بسته بود و قرار بود یک هفته برود توی قیافه. توی همین کشوواکش بودیم که دیدم یکی دارد بوق میزند. لیندا روی صندلی جابهجا شد و شیشهی ماشین را داد پایین. پشت فرمان دختردایی گونهکاشتهی لیندا بود که فردای عروسی ما تا آخر تعطیلات عید میرفت بانکوک. سه تا خواهر دیگرش داشتند توی ماشین با «کو به کو آمدهام، مو به مو آمدهام» شلوغی میکردند. دختردایی گفت: «نارنگی میخوای عروسخانوم؟» و بعد از همان بالا دو تا نارنگی انداخت توی چهارصدوپنج گلزدهی ما. تا لیندا خواست کف ماشین دنبال میوهها بگردد دختردایی دوباره پرسید: «عروسخانوم، شما ماه عسل کجا میرین؟» لیندا کمی منمن کرد، بعد بیکه من در جریان باشم ذوقزده گفت: «ما قراره بریم هیچهایک.»
زهرا درمان
دختردایی بلافاصله پیچ ضبطش را چرخاند و آن سه تا هم ساکت شدند. لیندا نیشش باز بود و هی با دستش میکوبید روی شانهی من. معلوم بود دختردایی حسابی حرصش گرفته. یکی از خواهرها سرش را از شیشهی جلو آورد بیرون و پرسید: «کجاس؟ تایلنده؟» لیندا زد زیر خنده. حسابی خوشش آمده بود از مزهای که ریخته. دختردایی چندمتری جلو رفت. به لیندا گفتم: «میشه بس کنی؟» لیندا گفت: «بابا، همینجوری گفتم حالش رو بگیرم. دیدی که! فکر کردن هیچهایک جزیرهست» و دوباره کرکر خندید. گفتم: «دیگه بدتر.» ماشین را سانت به سانت جلو میبردم، به لیندا گفتم با مسخرهبازی سر و ته ماجرا را هم بیاورد. دست دختردایی را میدیدم که اشاره میکرد برویم کنارش. همینکه نزدیکشان شدیم گفت: «حالا قراره هیچهایک کنید به کدوم کشور؟» سرم را خواباندم روی فرمان تا ببینمش. گوشی توی دستش بود و بهنظر میرسید توی همین چند دقیقه هیچهایک را سرچ کرده و کاملا سوار بر موضوع است. به لیندا گفتم: «حالا جمعش کن.» لیندا با اعتمادبهنفس جواب داد: «هنوز پلن نکردیم.» یکی از آن پشت داد زد: «نمیشه ما سه تا رو هم ببرید؟» دستم را گذاشتم روی بوق و سر ماشین را کج کردم سمت لاین کناری. لیندا داشت کار دستمان میداد. قرار بود هفتهی اول عید را برویم شمال ویلای عموی من. هفتهی دوم را میماندیم تهران که هرکس خواست پاگشایمان کند. اتفاقا خیلی هم پلن کرده بودیم.
نزدیک خانه که رسیدیم مامان زنگ زد. قرار بود خانواده بیایند جلوی در خانهمان اسفند دود کنند و چند تا رسم دیگر. مامان عذرخواهی کرد. گفت چهار ساعت است توی ترافیکاند و کمرش شکل صندلی ماشین شده. گفت خودمان اگر توانستیم اسفند دود کنیم. به لیندا نگفتم. خیابانها به قدر کافی بوی دود و آتش میداد. ماشین را که گذاشتم توی پارکینگ لیندا بیدار شد و همانجا سراغ کولهی کوهنوردیام را گرفت. گفتم: «خواب دیدی خیره. کوله برای چی؟» گفت توی خواب فکر کرده که هیچهایکی برویم شمال. گفتم خیلی خوشحالم که زنم میتواند توی خواب فکر کند ولی زرشک. با اخم دامنش را زد زیر بغلش و سوار آسانسور شد. کلید را توی در نچرخانده بودم که مادر لیندا زنگ زد. سلامنکرده گفت: «آریاجان، قصاب گوسفند را کنسل کرده.» از آنطرف صدای بلند آهنگ میآمد. گفت: «آره اسفند رو دود کنید تا ما برسیم.» گفتم: «شما کجایید الان؟» لیندا با همان لباس عروسی داشت چهارپایه را از آشپزخانه میکشاند توی اتاقخواب. با حرکت لب به لیندا گفتم: «اینا هنوز تو باغن. صدای عروسی میآد.» لیندا گوشی را از دستم کشید و رفت توی آشپزخانه. به قیافهاش نمیخورد بخواهد منتظر اسفند و گوسفند بماند. چند دقیقه بعد برگشت و گوشی را گذاشت کف دستم و گفت: «از طرف ما کسی نمیآد.» گفتم: «ای وای! حالا ما بدون اسفند و گوسفند چشم نخوریم؟» از توی اتاق صدای خندهی الکی درآورد و از چهارپایه رفت بالا. گفتم: «حداقل اون لباس باشکوه رو عوض کن اینهمه بدبختی نکشی.» جوابم را نداد و خودش را کشاند تا کمد. گفتم: «بیا پایین بابا، کولهم اینجا نیست. خونهی مامانم جا گذاشتمش.» همانجا روی چهارپایه نشست. خیلی دلم میخواست عکسش را بگیرم ولی حیف که بغض داشت و چند ثانیهای بیشتر به انفجارش نمانده بود. گفتم: «قبل از هر حرفی بگم که هرچی تو بگی، خب؟ ولی آخه هیچهایک به بابلسر؟» لیندا دماغش را بالا کشید و گفت: «خب شهرش رو تو انتخاب کن.» گفتم: «آهان یعنی تو هیچهایک کردنش شکی نداری؟ ما باید برای کوری چشم دختردایی تو برنامهی عیدمون رو به هم بزنیم؟» لیندا داد زد: «ربطی نداره. من خودمم به هیجان احتیاج داشتم.» نمیفهمیدم چطور آدم شب عروسیاش احساس میکند هیجان زندگیاش کم است.
صبح با تلفن مامان بیدار شدم. اول میخواستم جواب ندهم ولی بهنظرم رسید آدم باید از همان اول احترام مادرش را جلوی زنش نگه دارد. نشستم روی تخت و صدایم را صاف کردم. مامان گفت: «ببخشید بیدارت کردم. لیندا اومده دنبال کولهپشتی، کجا دنبالش بگردم؟» باتعجب پرسیدم: «لیندا الان اونجاست؟» مامان گفت: «اتاقت رو گشتیم نبود. بریم انباری؟» گفتم: «مامان، لطفا گوشی رو بدین به لینداجان.» داشتم سعی میکردم احترام لیندا را جلوی مادرم نگه دارم. همان موقع مامان داد زد: «پیدا شد، پیدا شد» و بلافاصله گوشی را قطع کرد.
نیم ساعت بعد لیندا و مامان و پوریا برادرم آمدند خانهی ما. مامان یک کیسه اسفند آورده بود و در عرض چند دقیقه کاری کرد که خانه را مه گرفت. پوریا یک نقشهی بزرگ ایران آورده بود و یکطوری حرف میزد که انگار قرار است با من و لیندا بیاید هیچهایک. لیندا همان اول من را کشید توی اتاق و قسم خورد هیچ حرفی از هیچهایک نزده و دختردایی همان دیشب توی گروه تلگرامی که چند هفته پیش به اسم «عروسی لیندا و آریا» زدیم خبر هیچهایک ما را به همهی فامیل داده. قسمت خوب ماجرا این بود که در مورد مقصد حرفی نزده بود و ما هنوز میتوانستیم شهر مورد نظرمان را انتخاب کنیم.
مامان توی آشپزخانه با سروصدای زیاد کابینتها را باز و بسته میکرد. پوریا دراز کشیده بود وسط هال و با ماژیک روی نقشه علامت میزد. به لیندا گفتم: «میبینی چه کاری دستمون دادی؟» لیندا زل زد توی چشمم و گفت: «میخوای تا آخر تعطیلات همینو بگی یا قراره بهمون خوش بگذره؟» نمیدانم چطور این دو تا گزینه را روبهروی هم قرار داد ولی جدیت توی قیافهاش طوری بود که احساس کردم باید سکوت کنم. رفتم توی هال جلوی تلویزیون ولو شدم. مامان گیر داده بود که چرا فلاسک چای بزرگ برنمیداریم. هرچه لیندا میگفت جا نداریم قانع نمیشد. میگفت: «مادر، سیصد کیلومتر میخواید پیاده برید کی میخواد یه لیوان چایی بده دستتون؟» گفتم: «مامانجان، پیاده نمیریم که. سوار ماشین میشیم.» مامان آمد توی هال و طوری که لیندا نشنود گفت: «مامان، میخوای من و بابا با ماشین کنارتون بیایم هر وقت خسته شدین سوارتون کنیم؟ بهخدا خطر داره سوار ماشین غریبه بشید.» گفتم: «نه مادر من.» پوریا گفت: «من هم میتونم با دوچرخه بیام. کولهتون رو بذارم پشت دوچرخه.» چپچپ نگاهش کردم. لیندا توی اتاق داشت مانتوهای مختلفش را پرو میکرد که ببیند کدام برای هیچهایک مناسبترند. گفتم: «لینداجان، چند دقیقه بیا بشین پلن کنیم سفرمون رو.» لیندا بهدو آمد توی هال. بهنظرم سختترین بخش زندگی مشترک نگه داشتن احترام طرف مقابل جلوی بقیه است. گفتم: «عزیزم، بهنظرت هیچهایک به شمال مسخره نیست؟» مامان پرید وسط حرفم: «عزیزدلم، شمال جا داریم، شهرهای دیگه باید هتل بگیرید.» لیندا خندید گفت: «نه مامانجون، قربونتون برم، میتونیم بریم خونهی بومیهای اون منطقه اتاق بگیریم» و بلافاصله رو به من گفت: «عشقم، من نظرم چابهاره.» پوریا گفت: «عالیه! خوراک هیچهایکه.» گفتم: «من چاکر همهتونم ولی یه کم بیاید بالاتر.» لیندا گفت: «کویر چطوره؟» همان موقع جرقهای توی سرم زد که مقصد را معلوم نکنیم. اینطوری بعد از دو روز توی راه ماندن میتوانستیم برگردیم تهران و پلن قبلیمان را اجرا کنیم. گفتم: «کویر عالیه عشقم. اتفاقا میگن تو هیچهایک مقصد دقیق رو مشخص نکنید.»
صبح روز بعد من و لیندا با دو تا کولهپشتی قد خودمان به قصد کویر از خانه خارج شدیم. هرکار کردم لیندا خبرش را توی گروه عروسی لیندا و آریا نگذارد قبول نکرد. گفت خیال دارد از همهی مسیر استوری بگذارد و حسابی دل همه را آب کند.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردين ۹۷ ببینید.