خود من یک بار یک هفتهی تمام پشت فرمان بودم. صبح بچهها را با ماشین میبردم مدرسه. بعد میرفتم بانک، ماشین را دم پنجره نگه میداشتم، چک را میسراندم داخل و وقتی منتظر بودم کارم انجام شود پاهایم را ماساژ میدادم. بعد میرفتم خشکشویی، قبض را میدادم و لباسهای تمیز را از پنجره تحویل میگرفتم.
دورانی بود که ساختنِ خانه در حومهی شهر بدون حداقل یک پنجرهی سرتاسری، حرکتی ضدآمریکایی به حساب میآمد. خود من مطمئن بودم که اگر چنین پنجرهای نداشته باشم قلبم میایستد.
پدر دمغ، افسرده و دلمشغول سر میز حاضر میشود و شروع میکند به بازی کردن با غذایش؛ تصویری از نومیدی مطلق. بالاخره یکی از بچهها داوطلب میشود: «بهخاطر اردکِ توی انباریه، نه؟» میگوید: «نمیخوام حرفشو بزنم.» آن یکی قول میدهد: «بهخدا امشب همهی آشغالهای تو ایوون رو جمع میکنم.» میگوید: «ولش کن.»
سوال مهمی که در اینجا باید طرح شود این نیست که آیا پدر و مادر باید بچهها را با خودشان ببرند سفر یا بگذارند توی خانه. سوال این است که بهترین سن برای نبردنشان چه سنی است؟ جوابش این است: هرچه کوچکتر بهتر. آنها که فکر میکنند میشود روی مسئولیتپذیری نوجوانها حساب کرد بهزودی از خواب غفلت بیدار خواهند شد.
ویژگیِ تورها این است که دو سه روز نگذشته، آدم میبیند همهی همسفرهایش را برانداز کرده و رویشان اسم گذاشته و قضیه این است که این اسمها یا برچسبها در حد شخصیتهای یک رمان پلیسی انگلیسی کلیشهای و باسمهایاند. علت اینکه آدم همسفرهای تورش را خیلی خوب میشناسد این است که همیشه با یک گروه آدم طرف است.
معمای ازلی: چه برنجی؟ برنج فوری در پلوپز خوب میپزد ولی باید عین دستورِ روی بستهبندیاش عمل کنید. جلوتر بهتان خواهم گفت که به دستورالعملها محل نگذارید اما فعلا روی بستهبندی برنج فوری را بخوانید. الکی اسمش را نگذاشتهاند برنج فوری. اگر نیم ساعت بگذارید روی پخت یا گرم بماند باید با کفچه از توی پلوپز جمعش کنید.
رانندگی خلاف عادت وحشتناک بود. هر بار ماشینی نزدیک میشد شوهرم میکوبید روی ترمز و چشمهایش را میبست تا ماشین رد شود. وقتی میخواست چراغهایش را روشن کند، در کاپوت را باز میکرد. وقتی به هوای دنده عوض کردن دست راستش را حرکت میداد، در سمت خودش را باز میکرد. وقتی میخواست وارد خیابان یا بزرگراهی شود، جهت اشتباه را میپایید.
شوهرم برای سفر اسم نوشت چون کلمهی «اکتشافی» هوش از سرش برده بود. در خیالات، خودش را جای مارلین پرکینر میدید که از توی هلیکوپتر کرگدنی را با شلیک تفنگ دارتی بیهوش میکند. یا ژاک کوستو که در راه تاهیتی از شدت طوفان به دکل کشتی دوخته میشود. وقتی دیگر خیلی خیال برش میداشت رابرت ردفورد میشد که در معیت مریل استریپ آفریقا را سیر میکند.
به ارنست همینگوی فکر میکردم در چادری پای کلیمانجارو، و به جین گودال که روی کوهی نشسته و شامپانزهها را نظاره میکند اما بیشتر از همه، موقع خیالپردازی دربارهی آن قاره به اوا گاردنر فکر میکردم. روی پردهی سینما، اوا به آفریقایی میرفت که من دوست داشتم بروم؛ آفریقایی که در آن هرگز عرق نمیکنی، فرِ موهایت تا ابد بینقص باقی میماند و رژلبت تازه.
بیشتر ماها یکجور رابطهی عشق/نفرت با خطوط هوایی و هواپیماها داشتهایم. وقتی بهموقع میرسند دوستشان داریم و بقیهی اوقات ازشان متنفریم ولی این واقعیت که ما خوشحال و بیخیال میلیون میلیون بار باهاشان سفر میکنیم نشان میدهد که هنوز روحیهی ماجراجویانهمان را از دست ندادهایم.
من واقعا مشکلی با تاریخ ندارم ولی اینکه هشتصدوچهل پله را بالا بروی كه دراز بكشیو سنگی را ببوسی که بوسهات را جواب نمیدهد، چیزی نیست که توی فهرست آرزوهایم بگذارم.
جروبحث وقتی در خانه اتفاق میافتد دچار وقفهها و هجمههای راهوبیراه میشود. تلفن زنگ میزند. یکی باید برود سر کار و دیرش شده. بچهها گرسنهاند و غذا میخواهند. گاهی هم یک طرف ماجرا وسط بحث میگوید: «تموم شد؟ فلان سریال الان شروع میشه.»
سفر کردن با سه تا بچه وقتی یک کاروان را هم داری دنبال خودت میکشی کار زیاد راحتی نبود. حالا که فکرش را میکنم نباید بیشتر از پنجرههای ماشین بچه میزاییدم. در واقع اگر آن موقع تجربهی الان را داشتم، باید یک هفته بعد از مسافرت با آنها، میرفتیم یک پورشه میخریدیم و بچهها را کرایه میدادیم.
حافظهی ما بیشتر راوی الان است تا گذشته. البته که گذشته واقعی است؛ سندش عکسها و دفترچهها و نامهها و چمدانهای کهنه اما از میان انبوه اسناد و مدارک، روی آنها که به سود اکنون است دست میگذاریم.
از لحظهای که پایشان را از مهمانیِ پیشوازِ بچه بیرون گذاشته بودند، تروا یک کلمه هم حرف نزده بود. همینطور که دخترش گلوریا سعی میکرد زیرِ فرمانِ ماشین، جای راحتی برای شکم برآمدهاش پیدا کند، تروا دستمالِ توی دستش را گلوله کرد و در فکرهایش غرق شد.
لحظهای بود که همهی مادرهای دههی ۱۹۷۰، از جمله دونا انتظارش را میکشیدند و برای فرا رسیدنش دعا میکردند. تلفن زنگ زد و صدایی از آن طرف خط گفت: «مامان، اگه گفتی؟ من و بری داریم عروسی میکنیم.»
خط قرمزم لباسهایی است که رویشان نوشته دارد ولی عدد و رقم اذیتم نمیکند، بنابراین یک تیشرت آستینبلندِ لتوپار هم خریدم که ۹۹ را از پارچهی سفید بریده بودند و وصله کرده بودند جلویش، البته قبل از اینکه نصفش را کز بدهند و بسوزانند؛ مثل تنها باقیماندهی سقوط هواپیمای یک تیم فوتبال.
خیلیها به او گفته بودند که مادرش را توی خانه نگه ندارد اما او به حرفشان گوش نمیکرد؛ دکترش، کشیش کلیسا، شوهرش و خالهاش که گفته بود: «قبول کن اتل، جِنی دیگه هوش و حواس درست و حسابی نداره. خواهرمه و منم خیلی دوسش دارم ولی دارم بهت میگم آدم سالم به بچههایی که واسه شکلات دمِ در اومدن، رب گوجه تعارف نمیکنه.»
بعد از سالها ازدواج، کنجکاوی آدم از لحظات فوقالعادهای که ممکن است در آینده اتفاق بیفتد منتقل میشود به کنکاشِ لحظات کوچکتر و غریبتری که در گذشته اتفاق افتادهاند: همسرت که در شانزدهسالگی دارد خمیر ورز میدهد. همانطور که پروست میدانست، عشق نهفقط به شیفتگی حال، که به حسادتِ گذشته متکی است.
رز تقریبا پنج سال است که دارد «مادرِ موزیکال» بازی میکند؛ بزرگترین بازی قرن بیستم بعد از لاتاری، با دو تا هشت بازیگر و چند تا قانون ساده. یک مادرِ بیوه را بردارید و این طرف و آن طرف بچرخانید تا وقتی كه کنار دخترش در فلوریدا آرام بگیرد. دخترِ ساکن فلوریدا چهار ماه فرصت دارد تا برادرش در شیکاگو را گول بزند که مادر را مدتی پیش خودش نگه دارد.
يك روز كه سارا با مادرش تنها بود، تصميم گرفت يك بار ديگر براي مادرش توضيح بدهد كه چرا دلش ميخواهد بدون بچه بماند. گفت: «سعي كن درك كني مامان. من از بچه بدم نميآد، خودم بچه نميخوام. براي گريس خيلي هم خوبه، چون اصن مادر به دنيا اومده. ولي من نميخوام توي خونهاي زندگي كنم كه همهي سوراخهاش در داره و همهي درهاش قفل و وان حمومش پر از قايق و اردك پلاستيكيه. بچهدار شدن آدمو عوض ميكنه مامان و اين ترسناكه.
فرانک و ماری توافق کردند که یک سال وضع جدید را امتحان کنند: یعنی ماری برود سر کار و لوازم اداری بفروشد و فرانک بماند خانه و بنویسد. تصمیم سادهای به نظر میآمد. به هر حال، رئیسجمهور آمریکا هم سالها بود که کارش را از توی خانه، یعنی کاخ سفید، انجام میداد هرچند چند تا تفاوت نسبتا قابل توجه بینشان وجود داشت.
از موقع خریدن دوربین، فقط یک بار آن را از کیف چرمی سفت و ستبرش بیرون آورده بودم (که با فوکوس و زومش ور بروم) و قصد دوباره بیرون آوردنش را نداشتم. حتی فیلم هم نخریده بودم. دستورالعملها پیچیده بود و میدانستم که میان شکوهِ ایدهی سینمایی من و ابزارهای فنیِ تحقق بخشیدنش، فاصلهی ناامیدکنندهای هست.
اولین ازدواج کویینی برفی بود، در سیوهفتسالگی و زمانی که دیگر فکر میکرد هرگز اتفاق نخواهد افتاد. گاهی مجبور بود خودش را نیشگون بگیرد تا مطمئن شود خواب نمیبیند. شده بود زنِ یک پادشاه موفق، با قلعهای در حومهی شهر و بچهی کوچک خوشگلی به اسم سفید، که انگار از توی آگهیهای پوشک بیرون آمده بود.
مادر: «نمیخوام بدونم تا الان کجا بودی، چیکار میکردی یا با کی میکردی. الان دیره و صبح دربارهش حرف میزنیم. (تلویزیون را خاموش میکند، همینطور همهی چراغها را بهجز یکی.) واقعا فکر میکنی اگه دربارهش حرف نزنی خودش حل میشه؟ (پسر یا دختر دهانش را باز میکند که حرف بزند.) به من دروغ نگو!
فاتح میرود و من مثل شکارچی مکاری که سر راه صید طعمه میگذارد، شروع میکنم به چیدن مجلهها روی میز. میدانم که مشتریهای واقعیمان زیاد نیستند؛ اینجا غیر از دانشجوهای زبان و ادبیات فارسی دانشگاه استانبول و مهاجران ایرانی و افغان، که بهندرت گذارشان به نمایشگاه میافتد، کسی فارسی بلد نیست.
مادرهایی سعی کردهاند بفهمند مامانِ بقیه کجا زندگی میکند و مهارتهای بچه بزرگ کردن را کجا فرا گرفته اما همگی به در بسته خوردهاند. بهترین چارهای که به عقلشان رسید این بود که بنشینند با سر هم کردن چیزهایی که از او میدانند، یک موجود مرکب بسازند.
سایر اوقات، نموتو که کشیشي بودایی است در معبدش برای آنها که به خودکشی تمایل دارند کارگاههای مرگ برگزار میکند. به شرکتکنندهها میگوید که فرض کنند به آنها گفته شده سرطان دارند و سه ماه بیشتر زنده نمیمانند و ازشان میخواهد کارهایی را که میخواهند در آن سه ماه انجام دهند بنویسند.
مادر بودن هنر است و اینکه مادر را با بچه بفرستي توی رینگ و انتظار داشته باشی بعد از بیست سال پیروز بیرون بیاید، بسیار سادهلوحانه. همهچیز به سود بچه است؛ کوچک است، ناز است و میتواند اشکهایش را مثل شیر آب باز و بسته کند.
زوجهای بههمچسبیده همیشه برایم جالب بودهاند. منظورم آنهایی است که انگار از کمر به هم وصلشان کردهاند. هروقت وارد جایی میشوند، دست همدیگر را گرفتهاند. وقتی یکی عطسه میکند آن یکی سرما میخورد. زنه هر روز صبح به مرده زنگ میزند که مطمئن شود سالم رسیده سر کار.
من و بیل ایستاده بودیم پشت در خانهی دوستانمان، سندی و بن و با طمانینهی خاصی به صدای زنگ درشان که داشت آهنگ «مرا به ماه ببر» پخش میکرد، گوش میدادیم. هر بار که میآمدیم خانهشان، عین این بود که توی صف ورود به «سرزمین عجایب» در دیزنیلند ایستاده باشیم.
مامان نمیداند ماجرا ربطی به کِیف ندارد. بابا نمیداند پای دشواری فیزیکی وسط نیست. نمیداند مهیبترین کلمهی نصیحتش نه «زود» است، نه «قدم زدن»، نه «صبحانه». مهیبترین کلمهی نصیحتش حتی کلمه هم نیست؛ دو تا حرف است که به انتهای کلمهی اول چسبیده.
در اولین روز فوریه ۲۰۰۳، شاتل «کلمبیا» دقایقی مانده به فرود بر زمین، منفجر شد و علاوه بر از بین رفتن هفت سرنشینش، مسئلهی دیگری به وجود آورد. «کلمبیا» قرار بود وسیلهی بازگشت دو فضانورد آمریکایی ساکن ایستگاه فضایی بینالمللی به زمین باشد.
این جماعتِ انگار از قحطیبرگشته دیگر کی بودند؟ همینطور که دنبال جای بهتری برای تماشای مسابقه میگشتم، تنم به تن زنی خورد که دو پاره استخوان بود با موی دُماسبی. مطمئنم بوقلمونهایی پخته بودم که از او بزرگتر بودند. چرا باید کسی با عقل سلیم و سالم بخواهد چهلودو کیلومتر زیر باران بدود، فقط برای اینکه تهش با دلورودهی پریشان و پاهای تاولزده برسد به خط پایانی در یک دوردستِ خرابشده؟
فکر میکردم وقتی بیستوچند سالشان شود، خانه را ترک میکنند و میروند پی زندگیشان؛ من و بیل هم حدود پانزده دقیقه احساس تنهایی، خلاء و غربت میکنیم و بعد به زندگی ادامه میدهیم. در عالم واقع، حتی هنوز از در بیرون نرفته بودند که فرشها را شستم، پوسترها را از دیوار اتاقهایشان کندم و نرخ کرایه را قاب کردم و زدم به در اتاقها. از همه نظر آماده بودیم که بشویم همان آدمبزرگهای خودخواهِ مادیگرایی که باید میشدیم.
خانهای که قرار بود با رفتن سه تا فرزندمان به دانشگاه، دوباره به شرایط عادی برگردد، شده بود اتاق فرمانی برای رویارویی دو تا آدم شاغل. آیا یک ازدواج میتوانست از این جنون جان سالم در ببرد؟ کسی چه میدانست. سوال، برای اولین بار بود که طرح میشد. زنها ـ که عزمشان را جزم کرده بودند تا دیگر شهروند درجه دو نباشندـ بهش میگفتند انقلاب. مردها، گیج و منگ از آنهمه خشم و مساوات، بهش میگفتند ویروس.
بعد از اینکه آخرین خائن را هم بیرون بردند، رییسجمهور باقیماندگان را به خاطر وفاداریشان ستود. حاضران با چهرههای هراسان در صندلیهایشان جابهجا شدند. بعد چندنفر چندنفر و دستهدسته، بلند شدند که برایش دست بزنند. چه به نشانهی تایید کارش بود یا از ترس اینکه مبادا نفر بعدی باشند، مردی را ایستاده تشویق کردند که بهزودی دوستان و همکارانشان را اعدام میکرد.
نه اینکه من با فانتزی عشق آتشین ازدواج کرده باشم اما زنهایی که باربارا کارتلند میخواندند و «بربادرفته» را هشتبار دیده بودند و در بچگی رویای عروسی با پل نیومن را در سر میپروراندند، بالاخره امید و آرزو داشتند. من از بیل انتظار نداشتم که روی بیلبورد اتوبان تولدم را تبریک بگوید یا روز جنگلداری برایم دستهگل بفرستد، اما ستِ مداد و خودکار بعد از تولد اولین بچه؟ شوخیاش هم زشت است.
چیزی که از بیستوپنجمین سالگرد ازدواجمان تصور کرده بودم با این منظره فرق داشت. در خیالاتم یک چادر سفید بزرگ دیده بودم و یک ارکستر ششنفره. داخل چادر با گلهای رنگارنگ تزیین شده بود و چندصد مهمان توی هم میلولیدند. من و شوهرم دستبندهای الماس به هم میدادیم. او خیلی عاشقانه شاتوت دهنم میگذاشت- که معلوم نبود آن موقع سال از کجا پیدا کرده و ارکستر آهنگ محبوبمان «عشق ما تا همیشه پابرجاست» را مینواخت.
در جوانی فکر میکردم «زندگی: راهنمای کاربر» چطور زندگی کردن را یادم خواهد داد و «خودکشی: راهنمای کاربر» چطور مردن را. به چیزهایی که مردم بهم میگویند گوش نمیکنم. چیزهایی را که دوست ندارم فراموش میکنم. آخرِ یک سفر، تهمزهی غمگینی مثل آخر یک رمان در من به جا میگذارد. از آخرِ زندگی نمیترسم. دیر میفهمم که کسی دارد با من بدرفتاری میکند؛ همیشه جا میخورم: انگار شر به نظرم غیرواقعی است.
سه تا نوجوان ما را به اسیری گرفته بودند. آنها همهجا بودند. خودشان را پشت درهای قفلشدهای پنهان میکردند که از طنین ضجهی جگرخراش و جانکاه گیتارها میلرزیدند. عین مجسمه جلوی یخچالِ باز میایستادند در انتظار اینکه چیزی تکان بخورد. حوله را مثل دستمالکاغذی استفاده میکردند و شامپو را جوری که انگار از شیر آب بیرون میآید. تلفن برایشان حکم بند ناف را داشت که اگر قطعش میکردی رنگشان کبود میشد.
اصولا اهل این کار نیست. آلدن ویتمن فقط یکبار صدایش را برای همسر جوان و موسیاه فعلیاش، جوآن، بلند کرده و آن یکبار هم درواقع جیغ کشیده. یادش نمیآید که دقیقا چرا جیغ کشیده. خاطرهی محوی دارد از اینکه جوآن را بابت جابهجا شدن چیزی توی خانه مقصر میدانسته اما گمانش این است که آخر سر خودش تقصیرکار از آب درآمده.
وقتی زن و شوهرها میگویند: «ما هیچ وقت جروبحث نمیکنیم» جملهشان ناقص است. کاملش مثلا این است که «ما هیچوقت جلوی بقیه/ جلوی بچهها/ توی خواب جروبحث نمیکنیم.» اما دوتا آدم که توافق کردهاند هیچوقت با هم مخالفتی نداشته باشند، یک چیزیشان میشود. روانشناسانی که این رفتار را بررسی کردهاند، میگویند بعضی از دعواها واقعا میتواند بعضی از ازدواجها را بهتر کند.
سیصددلار، برایش پول زیادی بود و از دست دادنش، چند روز فکر و ذهنش را مشغول کرده بود. اما دغدغهی پول کمکم بخار شده و رسوب تلخی از خودش بهجا گذاشته بود؛ رسوبی که در جملهی «هیچوقت فکر نمیکردم سَرم بیاید» متجلی میشد. همراهِ کیف و سیصددلار پولِ نقدِ داخلش، یک وهم را هم از الوا دزدیده بودند: وهم خاص بودن.
میدانستیم که بهزودی اعزام خواهیم شد اما از زمان دقیقش خبر نداشتیم. برای آمادگی، هر شب چهار پنج ساعت یکنفس در گلوشل راه میرفتیم و صبح که برمیگشتیم سنگر، تا ظهر مثل جنازه میافتادیم. تا یک روز که بعد از برگشتن از رزم شبانه، دیدیم چندتا آیفا آمدند و یک نفر پیاده شد و گردان را جمع کرد و گفت دوساعت دیگر، ناهار را میخوریم و راه میافتیم سمت خط.
شتاب رانندههایی که ماشینشان را از کارواش تحویل میگیرند، مثل داماد حمامرفتهای است که طول بازار را سراسیمه میدود تا چیزی از تراوشات فضا بر تریج قبایش ننشیند. اینجا تمیزی، کیفیتی نهتنها کمیاب، که بیدوام، زاید و حتی بیمعنی است. بنزین همان جایگاهی را دارد که آب در بیرون.هم شوینده است و هم مایهی حیات.
نمیدونم چقدر در جریان کار ما هستین. ما فقط یک هفتهس که فعالیتمون رو شروع کردیم. انگیزهی اصلی تاسیس شرکت این بود که به نظرمون ملت آمریکا پروازهای دوربرد ارزونقیمت میخوان و لذا همهی سعیمون رو برای حذف زلمزیمبوها و قروفرهای صنعت هوایی کردیم؛ چیزایی مثل تعمیرات و رادار و کلی خرتوپرت فنی دیگه.
آن روزها احساس گناه مثل رودی مقدس جاری بود و زنها هرروز در آن غسل میکردند. ما مثل توریستهایی بودیم که میخواهند در یک کشور غریب چیز بخرند؛ زندگیمان را گرفته بودیم کف دو دستمان و به کاسبها میگفتیم: «بیاین هر چی میخواین بردارین.» اگر چنگال کجوکولهای سر سفره بود، ما برش میداشتیم. اگر نیمرو درست میکردیم و زردهی یکیشان راه میافتاد، فکر میکردیم سهم ماست.