نانوا را نگاه میکردم که نانِ پخته را به دیوارهی تنور میزد تا سنگهای کوچک چسبیده به آن جدا شوند. یکی از آدمهای توی صف پرسید کجاییام و من خبط کردم و گفتم «نیویورک». خیلی زود، جوری که انگار صرفِ آمریکایی بودن مرا ناگهان به نمادهمهی چیزهای ناگوار تبدیل کرده باشد، چند تا از آدمهای توی صف طوری نگاهم کردند که میگفت:«حتی نان صبحمان هم از دست این یانکیها در امان نیست.»
زمستان ۵۷ عکسهای رنگی هم دارد اما انقلاب، مثل جنگ و اتفاقهای شدید و غلیظ دیگر، انگار با سیاهوسفید بیشتر جور است. روی نگاتیو سیاهوسفید، رنگها به سود «فرم» کنار میروند: سایهروشنها شدت پیدا میکنند، بافتها واضحتر میشوند و خطها و زاویهها تیزتر. جزئیات روزمره رنگ میبازند تا کنش و تنش برجستهتر شوند.
حوصلهشان تا حد مرگ سرمیرفت. برای همین دستبهدامن دوست و رفیقهایی میشدند که نقش قایق نجات را در دریای قوطیهای شیرخشک، بچههای تبدار، باتریهای فاسد، تختهای نامرتب و قبضهای پرداختنشده بازی میکردند. ما همدیگر را بیشتر از شوهرها یا بچههایمان میدیدیم.
اولین «معجزهی خارقالعاده»، سیزدهماهش بود که فهمیدم حاملهام. نپرسید چطور. یا دکترهایی که گفته بودند عمرا باردار نمیشوم، اشتباه کرده بودند یا بدنم داشت در حد سد هوور آب ذخیره میکرد. دورهی انتظار برای بچهی اول ـ همان که به فرزندی قبولش کردیمـ پراضطراب بود.
متعاقبا بقیهی بدن آقای کایوت با جهشی مهیب به جلو پرتاب شد و ضمن ایجاد فشار شدید ماهیچهای در ناحیهی پشت و گردن، پاهای ایشان را در کسری از ثانیه به طرفین سورتمه رساند. سورتمه سپس با چنان سرعتی در افق ناپدید شد که تنها ردِ باریکی از دود جت به جا گذاشت.
میگفتند نظام درمان کانادا یکجور نسلکشی است اما بدتر از آن، وضع اروپا است که مریضها روی تختهای فکسنی و مندرس مریضخانههایش، منتظر خوابیدهاند تا آسپیرین اختراع شود. نمیدانم این آدمها، اطلاعاتشان را از کجا میآورند ولی بهعنوان کسی که سیزدهسال گذشته را گاهوبیگاه در فرانسه زندگی کرده، در مجموع تجربهی رضایتبخشی داشتهام.
واندا با سرپاییهای اتاق خواب، لخلخکنان اینور و آنور میرفت و خدا میدانست آخرینبار کِی به خودش رسیده بود. دیگر هیچجا نمیرفتند. انگار به همین راضی بودند که توی خانه بمانند و مارتینکوچولو را تماشا کنند که وسط هال به پشت خوابیده و هوا را لگد میزند یا وقتی چیزی را ازش دریغ میکنند، جیغهای مهیب میکشد.
اگر بهاش پیشنهاد میکردم که برود دکتر و او ادای مردِ قویِ مظلوم درمیآورد، میگفتم: «جهنم. نرو تا بمیری. فقط قبلش بگو چه روغن موتوری باید تو ماشین بریزم.» بهجای نثار عشق و توجه به همدیگر، اولویت اول هردویمان این بود که هیچ تقصیری در باب وقوع مریضی، گردن نگیریم.
دلم میخواست زندگی روزمرهی زوجهای توی سریالها را باور کنم… مردهایی که صبح تا شب نشسته بودند دور میز آشپزخانه و به همسرشان میگفتند: «میخوای دربارهش حرف بزنی، ماری؟» اما در زندگی واقعی، گفتوگوهای ما به هفتهای شش کلمه رسیده بود.
آنها که هنگام شروع جنگ، بیرون از سرزمینشان بودهاند، به هر دری میزنند که اجازهی ورود بگیرند. اسرائیل چندصد نفر از مسنترها را راه میدهد اما جلوی چندصدهزار نفر از جوانها را میگیرد. جهان، نامی برای ما پیدا میکند: به ما میگویند «نازحین»، آوارهها. و من ناگهان آن آوارهی غریبی میشوم که همیشه فکر میکردم باید کسِ دیگری باشد.
واقعیت این بود که داشتیم کشف میکردیم معنای زندگی، غذاست. دورهی نامزدی، به عشق زنده بودیم که خب هیچ کالری و ارزش غذایی ندارد و سریع هم آماده میشود.
این مجموعه، گزیدهای است از عکسهای آلخاندرو کارتاهنا که در یکی از شلوغترین بزرگراههای شهر مونتری مکزیک از زندگی متحرک کارگران، گرفته است.
نگاهم افتاد به نگاه داماد كه زير آن طاق گل منتظرم بود و ناگهان فقر و فلاكت و روياهاي ناكام، بهنظرم بياهميت آمد. خاك بر سرم. چه مرگم بود؟ خب دوستش داشتم. ما انگ هم بوديم.
من، مثل ميليونها برزيلي ديگر در آستانهي ياد گرفتن يكي از درسهاي دشوار زندگي و فوتبال بودم: هيچچيز قطعي نيست مگر زماني كه سوت پايان به صدا درآمده باشد.
پوستها صاف و نرم و بیلک، بینیها و چانهها خوشفرم، گونهها برجسته، انگشتها کشیده، بدنها خوشتراش اما چشمها خالی و بیسو.
اولش، خشونتِ زبان آلماني توي ذوقم زد. وقتي كيك سفارش ميدهيد آواها طوري است كه انگار داريد امر ميكنيد «كيك را ببُر و بعدش برو توي آن خندق، بين پيرمرد پينهدوز و دختربچهي معصوم، دراز بكش.» حدسم اين است كه نتيجهي تماشاي بيش از حد فيلمهاي جنگ جهاني دوم باشد.
براي انطباق با روال عادي بيمارستان، آدم بايد سالم باشد كه چون با توجه به تعريف بيمارستان چندان عملي نيست، ميشود سراغ گزينهي بعدي رفت: ذهنتان را هشيار نگهداريد. قاعدهمند باشيد. يادتان نرود: اگر آنها قانون دارند شما هم قانون داريد.
خوب بود اگر ميشد فقرِ مرا به تعالي شخصيتي و بیتوجهی به معيارهاي غالب جامعه نسبت داد اما متاسفانه نرسیدن به بلوغ عاطفي و نداشتنِ ديدِ اقتصادي، گزينههاي محتملتري هستند.
این اولینبار است که میبینم تجمع خیابانی به شلیک گلوله منجر میشود. برای من، این لحظه، «غسل تعمید آتش» است؛ لحظهای که میفهمم این، اتفاق کوچکی نیست که بگذرد و فراموش شود. این یک ماجرای بزرگ است و من هم بخشی از آن خواهم بود.
سپس خانم عمويي ليست واحدهاي داراي بدهي معوقه را قرائت كردند كه مشخص شد واحدهاي ۱۲ و ۱۳ طبقه ۴ و واحد ۸ طبقهي ۳، شارژ و اورشارژ چندماه را بدهكار ميباشند (واحد ۱۲، دوماه و واحد ۱۳، سهماه و واحد ۸ ، هفتماه) كه آقاي طاري مجددا عصباني و تهديد به شكايت و اقدام قانوني نمود.
اينجا كارخانه است اما حس كارخانه ندارد، ريتم كارخانه ندارد. پيچ صدا را كه باز كنيد بيشتر از تلقتلقِ برخورد فلزها، صداي زمزمه و همهمهي آدم ميآيد. صداي كارگرهايي كه ريل قوطيها نه مثل «خط توليد» كه شبيه جوي آب از مقابلشان ميگذرد. انگار كه آمدهاند رخت بشويند يا آب بردارند.
اِورستِ آرزوهاي من اين است كه احكام سادهي حيات را به بچههايم ياد بدهم: انگشتهايت را توي بشقاب نكن، با لباسِ بيرون توي رختخواب نرو و سعي كن گذارت به زندانها و مراكز اصلاحوتربیت نيفتد.
حالا اينهمه رژيم گرفتن ما را به كجا رسانده؟ هيچجا! فقط مزهي گپوگفت و لذت آشپزي را از بين برده. تازه، بهرفتارهاي خشونتبار هم منجر ميشود.
مسالهاي كه امروزه زن خانهدارِ مستاصلِ متوسط با آن روبهروست اين نيست كه آيا او آرايش خانهاش را عوض خواهد كرد يا نه. معلوم است كه عوض خواهد كرد. مساله اين است كه كِي؟
نويسندههايي كه روي كاغذ تحتتاثير قرارمان ميدهند، ممكن است الزاما در ملاقات حضوري نتوانند اين كار را بكنند. خوشسخن بودن چندان با نويسندگي همراه نيست.
من وسواس عجيبي به چيزخواندن در موقعيتهاي غريب دارم که بيشتر وقتها يك نعمت است اما بعضيوقتها هم مزاحم چيزی است كه جلوی بچهها «كار» صدايش ميكنم.
دنیل در اين روز و در ماجرای کشتهشدن گوزن، برای اولینبار با یک حقیقت بزرگ روبهرو میشود که او را پرت میکند به دنیای بزرگسالی.
چادرِ گلدار زير آسمان بوي تعليق ميدهد. لباسِ داخل خانه است، خواه سر سجاده باشد خواه پيش مهمان، اما دمِ دست بودن و سادگيِ پوشيدنش آن را به لباسِ لحظههاي اضطرار هم تبديل ميكند، به مرز لرزان اندروني و بيروني.
من و شوهرم از جهاتي خيلي هواي بچههايمان را داريم. آنها هرگز مجبور نخواهند شد ساعتي بيستوپنجدلار پول روانپزشك بدهند كه بفهمند چرا ما بهشان بيمحلي كرديم. ما خودمان بهشان خواهيم گفت.
چطور آدم میتواند وقتی جهان از شدت انرژی در حال ذوبشدن است بخوابد؟ چطور میتواند اینقدر به وسوسهها و كرشمههای طبیعت، بیاعتنا باشد؟ آیا یكجور تاكتیك باستانی بقا است؟
یکی از دوستان لوری را با هدایت ماشین به داخل دیوار کاملا تحت تاثیر قرار دادم؛ کاری که هیچکس موفق به انجامش نشده بود چون دیوار تقریبا دومتر با خیابان فاصله دارد و با چشم غیرمسلح هم کاملا قابل رویت است.
نمیشود گفت سفر دلچسب و جالبی نبوده است. خاطرات زندگی، سوغاتی است که به خانه آوردهام و برای ابدیت، لزومشان بیشتر از آن برج ایفل کوچکی که از پاریس آوردم نیست. فکر نمیکنم خیلی زود بمیرم. اما میتواند همین الان وقتی دارم اینها را مینویسم اتفاق بیفتد.