۱۹۵۶، آمریکا. نویسنده، طنزپرداز و کمدین. نامزد دریافت جایزهی گِرَمی. فارغالتحصیل مدرسهی هنر شیکاگو. نیویورکتایمز در سال ۲۰۰۴ خودزندگینامهی او را با نام
Dress Your Family in Corduroy and Denim پرفروشترین اثر غیرداستانی سال معرفی کرد.
خط قرمزم لباسهایی است که رویشان نوشته دارد ولی عدد و رقم اذیتم نمیکند، بنابراین یک تیشرت آستینبلندِ لتوپار هم خریدم که ۹۹ را از پارچهی سفید بریده بودند و وصله کرده بودند جلویش، البته قبل از اینکه نصفش را کز بدهند و بسوزانند؛ مثل تنها باقیماندهی سقوط هواپیمای یک تیم فوتبال.
چند هفته بعد برای خودم یک فیتبیت خریدم و دستم آمد آن زن دقیقا چه میگفته. فهمیدم دههزار قدم برای یکی با قدوقوارهی من، یعنی یک آدم ۱۶۵ سانتی، میشود حدود ششونیم کیلومتر پیادهروی. بهنظر خیلی زیاد میآید ولی در یک روز معمولی هم میشود بدون هیچ فشاری همینقدر راه رفت. بهخصوص اگر خانهتان پله داشته باشد و یکسری آدم دوروبرتان باشند که مدام میآیند در میزنند و میخواهند بستهای بدهند دستتان یا آدرس بپرسند.
نه ساله بودم. يونيفرم آبي و سفيد مدرسهام را پوشيده بودم و سفتوسخت پشت ميز ناهارخوري نشسته بودم. روبهرويم مادرم نشسته بود. ميگفت ميخواهد غذاخوردنم را تماشا کند. هنوز هم نميدانم کي بهاش گفته بود از ناهار قبل از مدرسه فرار ميکنم.
میگفتند نظام درمان کانادا یکجور نسلکشی است اما بدتر از آن، وضع اروپا است که مریضها روی تختهای فکسنی و مندرس مریضخانههایش، منتظر خوابیدهاند تا آسپیرین اختراع شود. نمیدانم این آدمها، اطلاعاتشان را از کجا میآورند ولی بهعنوان کسی که سیزدهسال گذشته را گاهوبیگاه در فرانسه زندگی کرده، در مجموع تجربهی رضایتبخشی داشتهام.
اولش، خشونتِ زبان آلماني توي ذوقم زد. وقتي كيك سفارش ميدهيد آواها طوري است كه انگار داريد امر ميكنيد «كيك را ببُر و بعدش برو توي آن خندق، بين پيرمرد پينهدوز و دختربچهي معصوم، دراز بكش.» حدسم اين است كه نتيجهي تماشاي بيش از حد فيلمهاي جنگ جهاني دوم باشد.