سه روایت از ارتباط آدمها با غذا، طعم و رنگ و مقدارش و نوسانی که در عواطفشان بهوجود میآورد: یکی از غذایی سنتی میگوید که هوسکردنش خاله و خواهرزادهها را با هم خویشاوندتر میکند، یکی از طعم ماورایی پای اسفناج در پادگان نظامی، و دیگری از هولزدن بیوقفه برای غذاهای قرمز و صورتی و قهوهای.
غذاي اصيل
چيماماندا انگوزي آديچي/ترجمه: مرضيه نيرومند
نه ساله بودم. يونيفرم آبي و سفيد مدرسهام را پوشيده بودم و سفتوسخت پشت ميز ناهارخوري نشسته بودم. روبهرويم مادرم نشسته بود. دامن کلوش به تن و عطر پويزونزده، از محل کارش، ادارهي ثبتنام دانشگاه برگشته بود. ميگفت ميخواهد غذاخوردنم را تماشا کند. هنوز هم نميدانم کي بهاش گفته بود از ناهار قبل از مدرسه فرار ميکنم. شايد نوکرمان، فيد بوده يا شايد برادرم، کنچوکو که صبحها ميرفت مدرسه و دقيقا قبل از مدرسه رفتنِ من ميآمد خانه. حالت ثابت و جدي دهان مادرم ميگفت که هيچ راهي ندارم جز اينکه گَري و سوپي را که روي ميز هست، بخورم. صليب کشيدم و يک تکه گري با دست برداشتم و با انگشتهايم خوب شکلش دادم، زدمش توي سوپ و قورتش دادم. گلويم خاريد. هيچکدام از مدلهاي اين غذاي اصلي نيجريهاي را دوست نداشتم. فرقي نداشت که از ذرت درست شده باشد، از کاساو يا از رشته. فرقي نميکرد پخته باشد، همزده باشد يا توي هاون کوبيده باشندش تا خميرِ يکدستي شده باشد. به شوخي بهاش ميگفتند «سوالو»[۱] چون بدون جويدن قورتش ميدادند. خيلي راحت ميشد بگويي کسي که گري را ميجود، خارجي است.
جيرهخور
الکساندر همن / ترجمه: روزبه استيفايي
در روزگار نوجواني من، پدر و مادرم حدود ساعت ۳:۴۵ بعدازظهر از سر کار برميگشتند، و مراسم شام خانوادگي ساعت چهار برگزار ميشد. راديو هميشه براي اخبار ساعت چهار که فجايع بينالمللي و موفقيتهاي سوسياليستي داخلي را پوشش ميداد، روشن بود. سر غذا، من و خواهرم هدف يک بازجويي اساسي دربارهي مسائل مدرسه قرار ميگرفتيم؛ هيچوقت حق نداشتيم در سکوت غذا بخوريم، چه رسد به اينکه بخواهيم چيزي بخوانيم يا تلويزيون تماشا کنيم. بحثمان به هر کجا که ميکشيد، بايد سر ساعت براي شنيدن اخبار هواشناسيِ چهار و بيستوپنج دقيقه قطع ميشد؛ شام ساعت چهارونيم تمام ميشد، و تا آن موقع ما بايد ته بشقابمان را درميآورديم و از مادرمان بهخاطر زحمتهايش تشکر ميکرديم.
بيمزه
ديويد سدريس/ ترجمه: نسيم توکلي
براي ترک سيگار وعده و وعيد زياد ميدهند، يکيشان اين است که غذا باز مزهدار ميشود. پرزهاي چشايي از زير پوششِ چنددهسالهي دود به جنبوجوش ميافتند و حسِ ناب دوباره برميگردد. فکر ميکردم بايد مثل عينکزدن باشد، تغيير دراماتيکي که باعث شود آدم بگويد: «وَه!»، ولي حالا ششماه است که ترک کردهام و هنوز هيچ تغيير قابلتوجهي اتفاق نیفتاده.
بخشي از مشکل شايد از خودِ من باشد. هميشه از حالوروز شکمم خبر داشتهام ولي من و دهانم واقعا باهم قهريم. بله، جويدن با اوست، قبول. کمک ميکند واژهها را ادا کنم و وقتي دستهايم گير است، خرتوپرتها را نگهميدارد، اما هيچکدام از اين کارها را هم درستوحسابي انجام نميدهد. فوقِ فوقش يک دهانِ درجهسه است، تازه اگر دندانهايم را هم حساب کنيم، درجهپنج.
حتي پيش از سيگاريشدن هم از آن خورندههاي وسواسيِ حواسجمع نبودم. به مادرم ميگفتم: «چه ماهيِ سرخشدهي معرکهاي.» و تازه میفهمیدم که چيزي که دارم ميخورم سينهي مرغ است يا کتلت گوشت گوساله. مادرم هم اسمها را بهکل کنار گذاشته بود و غذاهايمان را با رنگشان معرفي ميکرد: «قهوهايِطلايي»، «قرمز»، «بژ با تهرنگ صورتي».
ادامهی این روایتها را میتوانید در شمارهی پنجاهویکم، دی ۹۳ ببینید.
*متن اول با عنوان Real Food ، متن دوم با عنوان Rationed و متن سوم با عنوان Tasteless در سپتامبر ۲۰۰۷ در هفتهنامهی نیویورکر منتشر شدهاند.