۱۹۶۴، بوسنی. نویسنده. نامزد جایزهی ملی منتقدان کتاب برای زندگینگارهی The Book of My Life(2013). هِمُن تاکنون سه رمان و دو مجموعهداستان نوشته و از او مقالاتی در مجلات گرنتا و نیویورکر منتشر شده است. تاکنون چندین داستان و زندگینگاره از او در ماهنامهی داستان همشهری منتشر شده است.
مردی که زمستانها آنجا مسئول بار بود و تابستانها بیکار، مچم را گرفت و تهدیدم کرد که بهش حقالسکوت بدهم تا به پدر و مادرم چیزی نگوید. بهش گفتم که گورش را گم کند. به پدر و مادرم گفت.
بینهایت خوب خوانده بود. معمولا بدون هیچ فکری از شکسپیر، بهانگلیسی، نقل قول میکرد و همیشه من را تحت تاثیر قرار میداد. من هم میخواستم همهچیز را خوانده باشم و بهراحتی نقل قول بیاورم.
وقتهایی که مریض بودم، بهخاطر تلویزیون توی هال دراز میکشیدم و خیابان سسمی و راز بقا میدیدم. کنارِ تخت پرچینوچروکم، که سابقا کاناپه بوده، صندلی کوچکی بود، رویش ردیفی از بطریها، جعبههای قرص و آبنباتهای گلودرد و کوهی از دستمالکاغذیهای دماغی و مچاله.
در اولین روزهای بازگشتم به سارایوو، هیچ کاری نکردم جز گوش سپردن به داستانهای پرسوزوگداز مادربزرگم از محاصره، که شامل اجرای دقیقی از مرگ همسرش هم میشد (کجا نشسته بود، چه گفته بود، چگونه به زمین افتاده بود)، و پرسه زدن در شهر. میخواستم سارایووی جدید را با نسخهای که سال ۱۹۹۲ ترک کرده بودم تطبیق دهم.
تا مدتي، هرچقدر هم که وجودش برايم دردناک بود، خواهرم صرفا چيزي تازه بود، چيزي که بايد دورش ميزدي تا به «مادر» برسي، مثل يک تکه اثاث تازه يا گياهي پلاسيده در گلداني بزرگ. اما بعد متوجه شدم که او جايي نخواهد رفت و مانعي دائمي خواهد ماند، که عشق مادر به من شايد ديگر هيچوقت مثل زمان پيشاخواهري نشود.
از زمانِ ورودم به این کشور، وزنم بهخاطر رژیم غذایی مبتنی بر برگرکینگ و تویینکی بالا رفته بود و این رژیم، در نتیجهی یکسلسله تلاش پیچیده و طولانی برای ترک سیگار، وخیمتر هم شده بود. به علاوه، نتوانسته بودم پایهی فوتبال پیدا کنم. فوتبال بازی نکردن عذابم میداد. بحث سالم زندگی کردن نبود ـ آنقدر جوان بودم که سلامتی مهم نباشدـ این بود که با تمام وجود احساس زندهبودن کنم. بدون فوتبال گیج و گم بودم؛ جسمی و روحی.
منتظر کشتی بودیم، در اسکلهای سنگی که تا صندلهایم را درآوردم کف پاهایم را سوزاند. هوا جهنم بود، اشباعشده از بوی دریا، خستگی، و بوی ضدآفتاب نارگیلی، برآمده از گردشگرانِ آلمانی،گردشگران پیشاپیش جلاخورده و سوخته، بهصفشده در انتهای اسکله برای یک عکس. جوراب نازکِ دود را روی بندِ افق دیدیم، و بعد خود کشتی را که بزرگتر میشد، و کنارههایش کمی شیب داشت، عین نقاشیهای بچهها.
نه ساله بودم. يونيفرم آبي و سفيد مدرسهام را پوشيده بودم و سفتوسخت پشت ميز ناهارخوري نشسته بودم. روبهرويم مادرم نشسته بود. ميگفت ميخواهد غذاخوردنم را تماشا کند. هنوز هم نميدانم کي بهاش گفته بود از ناهار قبل از مدرسه فرار ميکنم.