دمِ سحر بیدار شدیم، خورشید عسلی را نادیدهگرفتیم، ماشین آستین آبیملوانیمان را پر از چمدان کردیم و بعد یکراست تا ساحل راندیم و فقط لب مرز سارایوو توقف کردیم و من توانستم بروم دستشویی. تمام راه را داشتم ترانههای کمونیستی میخواندم: ترانههایی دربارهی مادرانِ سوگوار که توی قبرها بهدنبالِ پسران مردهشان میگردند؛ ترانههایی دربارهی انقلاب، بخارکنان و پولادین، مثل یک لوکوموتیو؛ ترانههایی دربارهی معدنچیانِ اعتصابکرده که رفقای مردهشان را دفن میکنند. وقتی به ساحل رسیدیم، دیگر صدایم درنمیآمد.
منتظر کشتی بودیم، در اسکلهای سنگی که تا صندلهایم را درآوردم کف پاهایم را سوزاند. هوا جهنم بود، اشباعشده از بوی دریا، خستگی، و بوی ضدآفتاب نارگیلی، برآمده از گردشگرانِ آلمانی،گردشگران پیشاپیش جلاخورده و سوخته، بهصفشده در انتهای اسکله برای یک عکس. جوراب نازکِ دود را روی بندِ افق دیدیم، و بعد خود کشتی را که بزرگتر میشد، و کنارههایش کمی شیب داشت، عین نقاشیهای بچهها. کلاه حصیریای با نقاشیای از هر هفت کوتوله بر سر داشتم. سایهای کوتاه و خالخال روی صورتم انداخته بود. باید سرم را بلند میکردم تا بتوانم بزرگترها را ببینم؛ وگرنه، باید به گره زانوهایشان نگاه میکردم، به لکههای عرق که روی لباسشان پیش میرفت و به چربیهای پرچینوچروکِ روی رانهایشان. یکی از آلمانیها، مردی پیر و استخوانی، لبِ اسکله زانو زد و بالا آورد. استفراغش به آب رسید و در چند جهت پخش شد، مثل بچههایی که میدوند تا از چشم گرگِ قایمباشک پنهان شوند. زیر این جزیرهی لرزان بر موجها، این جزیرهی خرمایی و اُخراییِ استفراغ، دستهای ماهی نقرهای جمع شده بودند و با کجخلقی به آن تُک میزدند.
کشتی زهواردررفته بود، پلههای آهنیاش تلقتولوق میکردند و برگههای زنگار روی نردههایش میتوانستند دست را ببُرند. بالای راهپله، مثل حولهی مچالهای پیچ خورده بود. «خوش آمدید!»، این را مردی ریشنتراشیده گفت که تیشرتی به تن داشت با تصویری از قایقی، دودش لغزان، لمبرخوران روی موجها، و بر فرازش خورشیدی با لبخندی به شکل U و دو نقطه رویش بهجای چشمها. روی عرشهی بالایی نشسته بودیم و کشتی روی موجهای سربهزیر میجهید، نفسنفس میزد و دود میکرد. خطی از جزیرههای کوچک را گذراندیم،یادآورِلاشههای ماشین، و من از پدر و مادرم میپرسیدم: «ملجت این است؟» و آنها میگفتند: «نه». از پشت یکی از جزیرههای سنگی، که آتش درختهایش را تراشیده بود، زبانهای از بادی کمینکرده به سمت ما هجوم آورد، کلاه حصیریام را از سرم قاپید و به دریا انداخت. کلاه را دیدم که تلوتلوخوران دور شد، موهایم مثل کلاه محافظی به سرم چسبید، و فهمیدم که دیگر هیچوقت آن کلاه را نخواهم دید. آرزو کردم که کاش به عقب برمیگشتم و پیش از آنکه آن گردبادِ موذي به صورتم بخورد، کلاهم را سفت میچسبیدم. کشتی با سرعت از کلاه دور شد و کلاه دیگر فقط لکهای بژ بود بر دریایی بهرنگ سبزِ مُف. گریهام گرفت و آنقدر هقهق کردم تا خوابم برد. بیدار که شدم کشتی لنگر انداخته بود و جزیره، ملجت بود.
عمو جولیوس بوسهای محکم و نمناک بر لپم مُهر کرد ـ گوشهی دهانش خورد به گوشهی دهانم، نقطهای تف بالای لبم بهجا گذاشت. اما لبهایش نرم بودند، مثل حلزون، انگار چیزی از پشت نگهشان نداشته بود. همانطور که روی اسکله راه میرفتیم، بهمان گفت که دندانهایش را خانه جا گذاشته و بعد برای اثبات درستی حرفش، نیشش را رو به من باز کرد و لثهی صورتیاش را با زخمهای شنگرفشکلش نشانم داد. بوی عطر کاج میداد، اما نفسی آکنده از بوی گندیدگی و پوسیدگی هم از دل و رودهاش بیرون میزد و در آن ابرِ خوشبو نفوذ میکرد. صورتم را در دامن مادرم پنهان کردم. عمو جولیوس با دهان بسته خندهای کرد که خُرخُرش را شنیدم. داد زدم: «میشود لطفا برگردیم خانه!»
ادامهی این گفت وگو را میتوانید در شمارهی پنجاهوششم، تير ۹۴ ببینید.
*این داستان در سال ۲۰۰۰ با عنوان Islands در مجموعهداستانِ The Question of Bruno توسط انتشارات Vintage Books چاپ شده است.
*نویسنده در قراردادی اجازهی چاپ این داستان را به مجلهی «داستان» داده است.