شهریور ۱۳۹۷

باز هوا سرد افتاده، این زانو دارد پدر من را می‌سوزاند. رطوبت رشت استخوان آدم را پوک می‌کند، هیچ پای سر پا ایستادن ندارم. یکباره به فکر می‌افتم ثریا کنار تلیفون چهار‌پایه گذاشته، خوب است، همین‌جا می‌نشینم منتظر می‌مانم.

شهریور ۱۳۹۷

دست هم را گرفتیم و از روی چاله‌ی کوچکی پریدیم. آب شتک زد روی لباس‌مان. کفری زیر لب غر زدم. دخترم از ته دل خندید. شوق دیدن هدهدِ قصه‌ها توی چشم‌های درشتش برق می‌زد. از لحظه‌ای که پرنده‌ی شانس را روی پوستر تبلیغاتی عکاسی دیده بود، بند کرده بود که باید ببرمش تا هدهد را ببیند.

شهریور ۱۳۹۷

در این قهوه‌خانه سه تیره آدم رفت‌و‌آمد می‌کنند. این‌جا شهرکی در دل شهر است و چیزی از آن کم ندارد. برای همین من آن را بلوک‌بندی کرده‌ام. در بلوک یک دکاندارها، برنج‌فروش‌ها و دلال‌ها ساکن‌اند. بلوک دو مکان معتادها و «توتو»‌بازهاست.

شهریور ۱۳۹۷

ساعت یک ربع به پنج بود که رسیدم سر قرار. عده‌ای جلوی مسجد جمع شده بودند. گویا مجلس ترحیمی تازه تمام شده بود و جمعیت می‌رفت که در زندگی روزمره غرق شود و صدای متوفی را لای همهمه فراموش کند. ده دقیقه از پنج گذشته بود و من تکیه داده بودم به دیوار نانوایی و با دو چشمم سعی می‌کردم همه طرف را نگاه کنم.

شهریور ۱۳۹۷

شب رسید و باد آرام گرفت. در پاسگاه پلیس سر راه ده‌کوره، پلیس درجه‌دار پیری تک و تنها نشسته بود و کف پاهایش را جلو بخاری داغ سرخ گرم می‌کرد و سیب‌زمینی پوست می‌کند. رادیو یکریز ور می‌زد اما او توجهی نداشت. غرق خواب و خیال خوش بود.

مرداد ۱۳۹۷

حالا که بالاخره در امتحان اعزام محصل به خارج قبول شده بود، بازی داشت پیچیده می‌شد. سه ماه پیش دوباره او را در تحصن معلم‌ها و مهندس‌ها گرفته بودند و با یک بازجویی ساده آزادش کرده بودند. حالا که جواب قبولی‌اش آمده بود، رفتنش را موکول کرده بودند به ترور مصدق یا بقایی.

مرداد ۱۳۹۷

فقط آتشفشان وزوویو نبوده که بر این خاک فوران کرده بلکه راهی که طی می‌کرد، راهی که پر از بانک بود و پارک، راهی که بچه‌‌مدرسه‌ای‌ها از جلوی مغازه‌هایش می‌گذشتند، همه و همه بر دامنه‌ی آتشفشانی تکیه زده بودند که از میلیون‌ها سال پیش خاموش بود، آتشفشانی به نام کمپی فلِگره‌ای.

مرداد ۱۳۹۷

ستاره را از اول دبستان می‌شناختم. خانه‌شان تو کوچه‌ی کناری بود. یک روز صبح، درِ خانه را که بستم دیدم پشت سرم ایستاده. روزهای قبل دیده بودم که دست تو دست مامانش می‌آمد مدرسه. من تنها می‌رفتم. رویم را که برگرداندم، تند گفت: «مامانم مریض بود گفت با تو بیام» و دست چاقالوی کوچکش را گذاشت تو دست من.