قرار اولین دیدارمان بود. اولین دیدار همیشه به یادماندنیترین است. بهخصوص اگر اتفاقی نبوده باشد و دو طرف خودشان را آماده کرده باشند برای اینکه در اولین مواجهه تا میتوانند بهترین خودشان را نشان هم دهند. قرار ما هم از قبل هماهنگ شده بود. ظهر که از مدرسه برگشتم خانه، تند تند ناهار خوردم و نشستم پای طاقچهای که تلفن قرمز رنگ رویش بود و زنگ نمیزد. هنوز زنگ نمیزد و من دلم میخواست زنگ بزند. بقیهی خانواده ناهار را که خوردند همانجا کنار سفره پخش شدند و بیهدف حرف میزدند. هیچکدامشان مخاطب مشخصی نداشت. پدر گفت: «اوه، ساعت دوونیم شد، نتونستم چند دقیقه بخوابم. ناهار رو دیر آماده میکنید همین میشه. الان باید برم سر کار چرت بزنم.» پنج شش سالی بود که دیگر از آن نظم پادگانی سر ظهر خبری نبود. روزهایی که همه باید میخوابیدیم تا فقط صدای باد سه پنکه توشیبایی به گوش برسد که مخاطب باد یکیشان دیوار بود. استدلال آقا یدالله اکابرنخوانده این بود که اینطوری سرما نمیخورد چون باد غیر مستقیم به سوی او میوزد. نسیم گفت: «دیشب پوآرو خیلی خوب بود.» فقط مادر بود که تصمیم گرفته بود با مخاطب مشخصی حرف بزند. رو به نسترن که سفره را جمع میکرد، گفت: «مراقب باش، دونههای برنج نریزه رو فرش.» وضع او هم از بقیه بهتر نبود. چون نسترن نه گفت سَس نه گفت شور. دلم سکوت میخواست. سکوت و صدای زنگ تلفن. هر دوتایشان غایب بودند. سکوت را برای شنیدن زنگ تلفن میخواستم. زنگ زودتر از سکوت رسید. خودش بود. نُه روز قبل اشتباهی زنگ زده بود خانهمان. پنج دقیقه بعدش من دوباره صدای اشتباهی بودم که انتظار شنیدنش را نداشت. «خواهش میکنم.» روز بعد اما وقتی زنگ زد، خندید. من هم خندیدم. ته خندهاش یک چیزی داشت که دلم را بُرد. چیز خاصی هم نبود البته. هر چند، خاص بود دیگر. وگرنه من هم نمیخندیدم و او سکوت نمیکرد و بعدش نمیگفت «سلام» که من بعدش بگویم «حتما اشتباهی نگرفتهاید». پرسید: «چند سالته؟ صدات که خیلی بچهس.» زد توی ذوقم. گفتم شانزده. نگفتم شانزده سال. سالش را خوردم چون پدر و مادرم و نسترن و نسیم هم توی اتاق بودند. خانهی ما کلا دو تا اتاق داشت اما همه توی یک اتاق جمع میشدیم. تلفن هم توی همین اتاق بود. مثل تلویزیون و ضبط صوت و تابستانها پنکهها و چیزهای دیگر. اسمم را پرسید گفتم یحیی. نمیدانم چرا بین اینهمه اسم یحیی را انتخاب کردم و نمیدانم چرا اسمش را نپرسیدم. تا قبل از قرار اولین دیدارمان نه صدایش زدم و نه اسمش را پرسیدم. هر چه میگفت دوست داشتم. او را دوست داشتم. سوالهایش را که جواب میدادم حواسم بود شانزدهساله باشم. کلاس دوم دبیرستان. پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه کافی بود تا از صدایی که دو بار شماره تلفن خانهمان را اشتباهی گرفته بود، بپرسم: «فردا هم اشتباهی زنگ میزنی؟» خندید. کلا میخندید و وسط خندههایش چند کلمهای هم میگفت. گفت: «خب من که نمیدونم چه شمارهای رو اشتباهی گرفتم. خواستم یه شمارهی دیگه رو بگیرم که اشتباهی این شد که نمیدونم چیه!» گفتم: «حالا تو که امروز تونستی دوباره مثل دیروز اشتباهی بگیری، فردا هم سعیت رو بکن.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی نودویکم، شهریور ۹۷ ببینید.