نریمان شفیعی | ۱۳۹۶

داستان

این‌جا پاتوق آدم‌های کسر‌آورده و پریشان است. دو زاری را در هوا می‌زنند و تا به خودت بیایی جیبت را خالی می‌کنند. وقتی چیزی در چنته نداشته باشی انگار نه تو را دیده و نه شناخته‌اند. با خودت می‌گویی این‌ها همان آدم‌هایی‌اند که روزی ده بار به من سلام می‌کردند و حالا رویشان را برمی‌گردانند. آن‌ها چشم‌های جستجوگری دارند و می‌دانند چطور باب دوستی و رفاقت را با کسی باز کنند. خمار باشند دم به ساعت دست توی جیب می‌کنند شاید چیزی پیدا کنند. یادشان می‌رود قبلا مصرفش کرده‌اند. از ناامیدی با چشم‌های جستجوگر می‌پرسند: احمدی را ندیدی؟ جوادی را ندیدی؟ اکبری را ندیدی؟ پس چرا زنده‌ای؟ اگر هر کدام‌شان را دیدی بگو کارشان دارم. اهل بخیه نمی‌پرسد چه کار دارد، آدم ناوارد می‌پرسد خر خودش است، خیال می‌کند من نمی‌دانم چه کار دارد.

در این قهوه‌خانه سه تیره آدم رفت‌و‌آمد می‌کنند. این‌جا شهرکی در دل شهر است و چیزی از آن کم ندارد. برای همین من آن را بلوک‌بندی کرده‌ام. در بلوک یک دکاندارها، برنج‌فروش‌ها و دلال‌ها ساکن‌اند. بلوک دو مکان معتادها و «توتو»‌بازهاست. بلوک سه جای پیرمردها و از‌کار‌افتاده‌هاست که صبح تا شب از مرگ و میر و بی‌وفایی دنیا و درد کمر و زانو حرف می‌زنند. این روزها جمع‌شان جمع است، میان‌شان احمدعلی کم که تازه به رحمت ایزدی پیوسته. گویا باز دارند از زندگی حرف می‌زنند که صنار ارزش ندارد. اما مثل گرگ همدیگر را می‌درند. احمدعلی خدا بیامرز دیروز بین ما بود و حالا زیر خروارها خاک خوابیده. بدبخت راست می‌گفت که بچه‌هایش عاطفه ندارند. آدم چهار تا بچه بزرگ کند بعد خودش جا نداشته باشد. تف به روی این دنیای بی‌حیا. مرد و راحت شد. اما خدابیامرز جگر شیر داشت. خیلی زرنگ بود. گزارش اکبر مامان را داده بودند که پخش‌کننده‌ی مواد است. ماموران به قهوه‌خانه می‌آیند. رئیس‌شان می‌گوید: «کسی از جایش تکان نخورد.» بلوک دویی‌ها زرد می‌کنند. به خیال‌شان چیزی توی جیب دارند. یادشان رفته مصرفش کرده‌اند. احمدعلی دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌برد و می‌گوید: «اول جیب مرا بگردید. من کارگر کاروانسرام. پیش مشکین‌فام کار می‌کنم. آمده‌ام چای ببرم.» رئیس براندازش می‌کند و می‌گوید: «تو برو.» حسین قهوه‌چی چهار استکان چای توی سینی می‌گذارد. بهش می‌دهد که با خودش ببرد. بعد از رفتن مامورها به قهوه‌خانه برمی‌گردد. تریاک را به همه نشان می‌دهد و می‌گوید: «جان خودشان چقدر جرم‌شناس بودند.» به‌دروغ شایع می‌کنند که یکی از مامورها پسرخاله‌اش بوده. در واقع این اتهام را بلوک دویی‌ها بهش می‌زنند. بلوک سه‌ای‌ها هم بین‌‌شان بحث می‌شود که خدا می‌داند توی جیبش تریاک بوده یا نه. و سر آخر پس از تعریف کردن دو سه چشمه از کارهایش به این نتیجه می‌رسند پشت سر مرده نباید حرف زد.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی نودویکم، شهریور ۹۷ ببینید.