تا بلند بشوم تکان بخورم برسم به تلیفون، قطع میشود. این هم دومینمرتبه؛ پس حتما ماکان است. هر بار همین بساط است، چند مرتبه زنگ میخورد قطع میشود تا سر آخر صدای او را میشنوم که داد میکشد: «الووو! مامانجان، صدا میآد؟» الهی من قربان صدای او بشوم، بیشتر وقتها گریه امان نمیدهد بگویم: «جان مادرجان، میآید، صدا میآید.» منتظر میمانم، خبری نمیشود، عجب دارد، همیشه پشت هم آنقدر تلیفون میکند تا بگیرد. چیز بدی پیشامد نکرده باشد؟
باز هوا سرد افتاده، این زانو دارد پدر من را میسوزاند. رطوبت رشت استخوان آدم را پوک میکند، هیچ پای سر پا ایستادن ندارم. یکباره به فکر میافتم ثریا کنار تلیفون چهارپایه گذاشته، خوب است، همینجا مینشینم منتظر میمانم. دختر من خوب میداند از وقتی از ترس این جنگ و ترق و توروق رضایت دادهام ماکان برود آلمان، هر روز صبح چشمان من را به امید همین تلیفونها واز میکنم.
ببینم امروز فرنگخانم این طرفها پیدا میشود؛ چند روز است خبری از او ندارم. قدیمیهمساده است. سالیان سال عادت ما شده، زَوالهخوابِ بعدِ ناهار را که میکنیم، فرنگخانم یک چیزی دست خودش میگیرد میآید اینجا، سبزیِ تُرشتره، نخود لوبیا، ملات ترشی هفتبیجار؛ یکزمانهایی هم من یک چیزی دارم، برنجی، باقالایی. صورت سرخ و سفید و خندان فرنگخانم را که میبینم نفسنفس میزند و زنبیل به دست با آن تنهی سنگین روی آن دوتا پای لاغر لنگر میخورد و میآید، زود میروم به آشپزخانه با سفرهی سفید برمیگردم. سفره باید سفید باشد چشم آدم خوب سو بکند سنگ لپه و آشغال چشمبلبلی را ببیند. تابستان باشد سفره را پهن میکنم سر ایوان، زمستان درون همین اتاق که بهزور گرمش میکنیم؛ در این اوضاعاحوالِ جنگ نفتِ چراغ علاالدین هم گیر نمیآید.
ثریا از همان بچگی دفتردستک مشق خودش را میآورد کنار بساط ما مینشست. طفل که بود من نمیگذاشتم، حالا هم که ماشالله دوروبر سی سال سن دارد، دریغ از یک مرتبه که بیاید دستی برساند. اینروزان هم که دیگر اصلا خانه نیست تا خانه کار بکند. من هم هیچوقت نخواستهام از او. الان اگر غرغر میزنم از زورِ این است که سر از کار او درنمیآورم. هیچ برای من نمیگوید کجا میرود با کی میرود، به دلم برمیخورد که من را داخل آدم نمیداند.
ولی این پگاه من، برای جان او بمیرد مامانبزرگ، بهکل دو سال سن ندارد ولی از جسوری با مادر خودش مو نمیزند. هر چقدر تو بگو نه، به هر کلکی باشد کارش را پیش میبرد، دستش را به هرچی که باشد فرو میکند. حالا که نمیتواند ولی بزرگتر که شد، برای او بغلدست من جا واز میکنم یک گوشهی سفره، هرچی که باشد پاک بکند، کوه بکند، بعد پاککردهی او را نگاه میکنم میریزم روی پاککردهی خودم. لپه و عدس را که ریز است و بیشتر حوصله میخواهد به او نمیدهم، نخود لوبیا میریزم برای او. این یکدانه نوه را هرطور که هست کنار خودم نگه میدارم نشود مثل پدرش و مادرش و داییجانش. لابد تنداتند به من میگوید: «جَم شد، جَم شد مامانبزرگ، نگا کن نگا کن.» من هم هی میگویم: «امان بده جانِدخترجان، بگذار زیاد بشود بعد.» لابد بساط پاک کردنِ ما به نصف نرسیده حوصلهی او به سر میآید، میگذارد میرود. دل آدم از خیالاتش غش میرود. الان رفته کجا، خدا عالم است. همینجور نشسته روی چهارپایه چشم میچرخانم، از شیشهبند به ایوان، تا آنجایی که چشمان من یاری میکند درون حیاط را نگاه میکنم. پیدا نیست. لابد باز رفته آخر حیاط سروقت آن چند دانه سفال شکسته که از لوجنکِ پشتبام افتاده. من هم البته از وقتی این پسر رفته بیحوصله شدهام. دیگر نه دل و دماغ دارم، نه بنیه و توان که هرروز هرروز دنبال این طفل راه بیفتم ببینم چی بلا بر سر خودش میآورد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی نودویکم، شهریور ۹۷ ببینید.