۱۳۵۰، تهران. نویسنده، روزنامهنگار و مدرس کارگاههای نویسندگی. کارشناس مهندسی شیمی. او دبیر بخش داستان «سروش جوان» و «همشهری جوان» بوده و ضمیمهی ادبی «پرسه» را در سروش منتشر کرده. او همچنین مدیریت کارگاه داستان گروه مجلات همشهری را برعهده داشته و از خرداد ۱۳۸۹ تا آذرماه ۱۳۹۲ سردبیر ماهنامهی همشهری داستان بود.
ستاره را از اول دبستان میشناختم. خانهشان تو کوچهی کناری بود. یک روز صبح، درِ خانه را که بستم دیدم پشت سرم ایستاده. روزهای قبل دیده بودم که دست تو دست مامانش میآمد مدرسه. من تنها میرفتم. رویم را که برگرداندم، تند گفت: «مامانم مریض بود گفت با تو بیام» و دست چاقالوی کوچکش را گذاشت تو دست من.
حلقهاش را روی کاشی ترکخورده گذاشت، کنار دایرههای صورتی منجمد از شرهی صابون مایع. دستها را برد زیر شیر آب. لوله لرزید و هوا بافشار بیرون زد. آبی نیامد. دختری پشت پرده گفت: «کف سالن میخوابم. بار ندارم که. » مامور گفت: « به داداشت دیروز گفتم چهاروده دیقه نرسی قطار نداریم تا فردا.»
تازه چراغهای اتاق را خاموش کرده بودیم. تصویر تپههای سبز جادهي اسالم به خلخال و تصویرهای خاکستری تهران هنوز درهم بودند و نمیدانستم کدام خواب است، کدام بیداری. دختر خم شده بود و بالش تخت سوم اتاق را از دو طرف میکوبید تا به فرم اولش برگردد و باد کند.
روضهی ساعت نه روز جمعهي آقا چهل سال عمر داشت. از چهل سال پیش آقا نُه صبح جمعه درِ خانهي گذرخان را باز میکرد. هر هفته منظم و بیوقفه روضه برقرار بود، مریض هم اگر بود مجلس تعطیل نمیشد، به هر زحمتی بود میآمد. سالهای اول طلبههای آشنا میآمدند. بیست نفری دور اتاق اولیِ خانه مینشستند که ده دوازده متر بیشتر نبود.
خنزربازیِ من از جاکلیدی شروع شد. جاکلیدی پوکهی فشنگ را کیانفر بهم داد، کنار آبخوری مدرسهی راهنمایی بودیم و میخواست کاری کند قهر نباشم. حلقهی فلزی را گذاشت کف دستم، گفت برادر بزرگش ساخته. پوکهی ناصاف با زنجیر کوتاه به حلقه آویزان بود. گفت: «واقعیه. داداشم پوکه از جبهه میآره برام اینا رو میسازه.» آشتی کردیم.
همين كه يكي رسالت داشته باشد آدم را با لطف بيدار كند، لطف خودش را دارد؛ يكي كه دست بكشد بر سر روح و نجوا كند: «بلند شو برويم»، ما لای پلكها را اندكي باز كنيم، خميازه بكشيم و پشت كنيم و او زمزمه كند: «به زمين چسبيدي؟». هراسان بپرسد: «به همين جا راضي شدي؟»
پس از سهسالونیم زنده نگهداشتن این مجله در فرازوفرودهای سخت -البته به کمک همکارانی خوب و همراه و کارآمد- خوشحالام که بخشی از آرزوهایی که در آن شمارهی اول بهنظر دور و دستنیافتنی میرسیدند، محقق شدهاند.
اندازهگیری برای خودش آیینِ بیصدایی داشت، میرفت عقب و از دور نگاهمان میکرد، کاملترین نگاهی که کسی در تمام عمر به سرتاپای ما انداخته بود.
در حال شغل عوضکردن نبود، داشت هویتش را عوض میکرد. از زندگیکردن برای ادبیات دست کشیده بود و در مقابل، ادبیات هم دیگر زندگیاش را تامین نمیکرد.
پیرزنهای کودکیِ من که حواسشان بود دخترهای نوجوان سجادهشان را زیاد نبرند طرف پرده، و مردهایی که شانههایشان روی پرده موج میانداخت و پاشنهی ساییدهی جورابهایشان میآمد اینطرف، همهشان مردهاند. دوطرفِ برزنت نسلها عوض شدهاند.
برای خودمان جذاب شد که ببینیم باتوجه به وجه نمادین داستان، تا کجا میشود از ورود به این وجه اجتناب کرد؟ دربارهی این داستان حرف زد، بدون اینکه سراغ معنا و چیستی و کجاییِ شهر دیگر رفت؟
معلم ریاضی باردار است. خبر را شاگردی میآورد که رفته گچ بیاورد تا معلم ادبیات داد بزند «نیم ساعته رفتی دفتر برای یک گچ»، خبر تا آخر کلاس رفته. زنگ تفریح نشده، رسیده به کلاسهای دیگر و تا بعد از ظهر، کارگرِ سوپر سرکوچه هم میداند دخترها اواسط بهمن بیمعلم میشوند. در مهرماه، این پیشگویی تاریخی و سرنوشتساز که امسال چه ماهی بیمعلم میمانیم، سرگرمی مهم مدارس دخترانه است و دختران دبیرستانی معمولا از متخصص زنان و زایمان حدسشان دقیقتر ازکار درمیآید.
آبان ۱۳۸۹
بلاتشبیه گویا نوجوانی
روايتي از سفرنامه منظوم حجِ زوجه ميرزا خليلِ رقمنويس، زني از عهد صفوي
طوري كاروان را از همه آنچه داشته خالي ميكنند كه ديگر همه كاروان با هم يكي ميشوند چه آنكه در شهر خودش ارباب بوده چه آنكه درويش بوده، همه بيچيز ميشوند و مجبور ميشوند با پای پياده راه بيفتند به سمت مكه.