طرح: روح‌اله گیتی‌نژاد

یادداشت سردبیر

دوست دارم پیش‌‌پیش بدانم پاره‌روایت‌های بی‌سر ‌و ته‌ای که سال‌های آلزایمر پشتِ‌هم برای دور و بری‌ها تعریف می‌کنم از کدام تجربه‌هایم می‌آیند ولی نمی‌شود. لحظه‌های واقعی‌ام که تجربه‌ی زیستن‌شان را فراموشی نمی‌تواند بدزدد، خاطره‌هایی که رنگ و وضوح‌شان را حمله‌ی بی‌رنگیِ پیری نمی‌تواند بگیرد چند‌تا هستند؟ زیاد نیستند.
 
 
یکی‌شان در فاصله‌ی نرده‌های حفاظ و پرده‌ی برزنتیِ لاجوردی اتفاق افتاد. اسم دخترهایی که آن شبِ تجربه با من بودند را نمی‌دانم، آن موقع هم نمی‌دانستم، سه رکعت بود باهم دوست شده بودیم. ولی چهره‌هایشان خوب و روشن یادم مانده. یکی‌شان کوچک‌تر بود، شاید دو‌ساله، دست عروسکش هی از شانه جدا می‌شد و من و آن‌یکی دخترِ بزرگ‌تر که مثل من سال بعد می‌رفت مدرسه و موهای بلند حنایی‌رنگ داشت، یک‌ در ‌میان دست را برمی‌گرداندیم سرِجا. عروسک را که از ما می‌گرفت دوباره دست را درمی‌آورد و می‌گرفت طرفِ یکی‌مان: «اِ… ا…ِ» می‌خواست به‌اش توجه کنیم. از ترس این‌که نزند زیر گریه باز مفصل پلاستیکی را جامی‌انداختیم و به یک ثانیه نکشیده دست از مفصل بیرون بود. به‌خاطرِ همین پیله‌‌بودنش موقعِ نقشه در نرفت، تا آخرِ کار با من ماند. کاغذها که رسیدند به سرِ مردها، تازه جیغ کشید و قایم شد لای پرده‌ی لاجوردی.

در این سال‌ها اوضاعِ دو طرفِ پرده‌ از همه نظر فرق کرده ولی ضخیمِ برزنتیِ لاجوردی همان‌طور مانده و بی‌تعطیل و مرخصی میان مردها و زن‌های مسجد ایستاده است، با  گوشواره‌های حلقه‌ای فلزی و میله‌ی آهنی جوش‌خورده به دیوارِ دو طرف که راست و صاف نگهش‌ می‌دارد. پیرزن‌های کودکیِ من که حواس‌شان بود دخترهای نوجوان سجاده‌شان را زیاد نبرند طرف پرده، و مردهایی که شانه‌هایشان روی پرده موج می‌انداخت و پاشنه‌ی ساییده‌‌ی جوراب‌هایشان می‌آمد این‌طرف، همه‌شان مرده‌اند. دوطرفِ برزنت نسل‌ها عوض شده‌اند. مردها و زن‌های دیگر، دختر‌ها و پسرهای دیگر. ولی پرده همان شکلی است که سال‌های دور بوده، همان رنگ و جنس.

در مسجدهای یک‌طبقه، این لاجوردیِ پیر، دل‌خوشیِ بزرگِ بچه‌هاست. از دو کناره‌اش که یکی طرف محراب و یکی، آخرِ قسمت مردانه می‌افتد فقط زیرِ نه‌‌سال‌ها می‌توانند رفت‌وآمد کنند و این محدوده‌ی آزادِ خصوصی، یک رکعت نگذشته، خجالتی‌ترین و مادرچسب‌ترین بچه‌ها را از صف‌های مختلف جذب می‌کند و نگه‌می‌دارد. پسرهای نزدیکِ مدرسه که مجبور شده‌اند با مادرشان بیایند طرف زنانه و غریبی‌شان می‌شود، پسرهایی که برایشان مهم است سیم بلندگوی مسجد از کجا رد شده، دختربچه‌هایی که دوست نداشته‌اند از پدر یا برادر بزرگ‌شان جدا شوند و کنجکاوها و خجالتی‌ها، همه در این دو کناره جمع می‌شوند. طرفِ محراب، سرقفلیِ گران‌تری دارد که معمولا دست پسر‌های تخس است. ریسکِ پرت‌کردنِ حواسِ نمازگزاران، دعوای بداخلاق‌های صف اول و چشم‌غرّه‌ی امام‌جماعت، بچه‌های محتاط را از لبه‌ی پرده‌ی نزدیکِ محراب دور نگه‌ می‌دارد. گذرگاهِ آخرِ مسجد همیشه طرفدار بیشتری دارد.

نیروی دیگری که بچه‌ها را به این دو لبه‌ی آزاد پرده می‌کشاند، نیرویِ دفعی است که در کلمه‌ی اتصال هست. خانم‌هایی که چند مُهرِ اضافه و کاغذِ دعاهای همه‌ی ساعت‌هایِ روز و حرزِ بلاها در سجاده‌شان هست به این کلمه علاقه‌ی زیادی دارند. بچه‌ها اگر بخواهند دوتایی کنار هم بنشینند، همه‌ی سبدِ اسباب‌بازی‌شان را آورده باشند یا خسته شوند و وسط نماز با مقنعه‌ی گل‌گلی‌شان یک‌هو دراز بکشند، گذارشان به کلمه‌ی مهمِ اتصال می‌افتد. جلسه تشکیل می‌شود و اعلام می‌کنند که نمازِ همه خراب شده و بچه‌ی نامتصل باید برود دم پرده یا دیوار. بچه‌هایی که این حکم را می‌گیرند کناره‌‌ی آزاد پرده پیش باقی بچه‌ها را انتخاب می‌کنند. زن‌هایی هم که دیر می‌رسند، از این کلمه‌ی اتصال برای پیداکردن جا استفاده می‌کنند، همان‌جا وسط نماز این اسم رمز را می‌گویند و چون مادر هم نمی‌تواند سر نماز حرف بزند، بچه را می‌فرستند کنار دیوار یا پرده و می‌ایستند جای او که معلوم است این یکی هم  می‌رود کناره‌ی آزاد، پیش باقی بچه‌ها.

من بچه‌ی کنارِ پرده‌ای بودم چون از اتصال می‌ترسیدم. زیاد پیش می‌آمد مرا از صف بگذارند بیرون. مرا نشان می‌دادند و از یک گوسفند خوابیده حرف می‌زدند. آن‌وقت‌ها نمی‌دانستم. بزرگترکه شدم فهمیدم فاصله‌ی دو نمازگزار باید از یک گوسفند خوابیده بیشتر نشود. من با عروسک‌ها و سرویس چای‌خوریِ مهمانی و گاز و قابلمه‌هایی که با خودم می‌آوردم، از یک بره‌ی خواب بیشتر جا می‌گرفتم پس باید از مادر جدا می‌شدم و می‌رفتم به همان گذرگاهِ آزاد پرده‌ی لاجوردی.

واقعی‌ترین تجربه‌ی مذهبی من در یک مسجد دوطبقه اتفاق افتاد. دوطبقه‌ها مرزِ آزاد ندارند ولی بچه‌های دوطبقه‌ها هم خوشی‌های خودشان را با پرده دارند. ضخیمِ لاجوردی جلوی زن‌ها قبل از میله‌های حفاظِ بالا می‌ایستد که مردهایِ پایین از زنانه پیدا نباشند. مثل یک‌طبقه، بچه‌ها دیگر امکان عبور ندارند. به آن‌ها نمی‌گویند برو آقایی را که سرش طاس است و پیراهن کرم دارد صدا کن بگو خانم منتظر است. به‌شان نمی‌گویند برو به آن که گوشه‌ی چپ صف اول نشسته بگو سر راه برگشتنی از مسجد یک سطل ماست بگیر. به بچه‌های مسجد دوطبقه می‌گویند برو نگاه کن ببین صف اول پر شده یا نه. اگر بلندگو خراب باشد، بچه‌های دوطبقه‌ای‌ باید از پشت پرده گزارش کنند: آقا بلند شد، آقا نشست، آقا دولا شد. بچه‌ها همان حجم‌های کوچکی هستند که آن جلو از برزنتِ لاجوردیِ ضخیم بیرون زده‌اند. حجم‌هایی که مدام وول می‌خورند و در نقاطِ مختلف پرده قوس می‌اندازند. منطقه‌ی بین میله‌ی حفاظ و پرده در دوطبقه‌ای‌ها، بهشتِ بچه‌های محتاط است، بی‌ترس از این‌که نگاه‌شان کنند موفرفری‌ها، عبادار‌ها، مردهای طاس و جوراب‌های حفره‌دار را می‌شمارند. می‌شود همان‌جا کنار مامان فقط سر را کرد زیر پرده و پاها را دراز کرد بیرون که به اندازه‌ی گوسفند خوابیده هم جا نمی‌گیرد، دست‌ها را زد زیر چانه و صورت را چسباند به خنکیِ میله و آویزهای بلوریِ لوستر را شمرد، کاشی‌ها را و پنجره‌های رنگی توی گنبدِ بالاسر.

واقعی‌ترین تجربه‌ی مذهبی‌ام بین همین حفاظ و پرده شکل گرفت، کنارِ آن دخترها و عروسکی که دستش در هر رکعت جدا می‌شد. دختر موحنایی، کاغذ سفیدی برای نقاشی آورده بود و گذاشته بود روی هره‌ی سیمانیِ پایینِ حفاظ و مدادرنگی‌هایش را به ردیف چیده بود زیر میله‎‌ها، رکعتِ دوم، بادِ پنکه‌سقفیِ مسجد ناگهانی کاغذش را پَر داد پایین. کاغذ رقصید و رقصید و افتاد توی دست‌های مردی که داشت ربنا می‌گفت. مرد نمی‌توانست سرش را بیاورد بالا و ببیند این دخترِ دامن‌پوشی که دارد کنار رودخانه طناب می‌زند چطور افتاد روی دست‌هایش. نمازش باطل می‌شد. دختر کوچک‌تر ذوق کرد. می‌خواست بقیه‌ی ورق‌ها را از دستِ موحنایی بکشد و بیندازد پایین. ما نگذاشتیم.

خردکردنِ کاغذها تا سلامِ نماز طول کشید و آقا زود رفت روی منبر. منبر مسجد بلند بود. آقا هم می‌رفت آن بالای بالا می‌نشست. من همیشه می‌ترسیدم چون وزنش زیاد است پله‌ها زیرِ پایش بشکند، چشم‌هایم را می‌گرفتم و وقتی صدای بسم‌الله‌ا‌ش می‌آمد که یعنی رسیده بالا، باز می‌کردم. دختر بزرگ‌تر گفت: «نماز تموم شده، می‌بینن دعوا می‌کنن.» رفت آن‌طرفِ پرده و فقط چشم‌هایش از کناره پیدا بود. من مانده بودم با یک دامن پر از خرده‌کاغذ. کوچک‌تره هم ایستاده بود کنارم. ساکت زل زده بود به من و دستِ عروسک به‌کل از یادش رفته بود. یک طوری بود که انگار راه برگشتی نباشد. باید تا ته‌اش می‌رفتیم.

درست همان لحظه‌ای که انگشت‌هایم را از هم باز کردم مرا دید. یعنی به‌نظرم آمد صورت گرد و چشم‌های سیاهش به سمت من بود. حالا اگر ازم بپرسند مطمئن نیستم ولی آن‌لحظه مطمئن بودم که آقای مسجد  مرا دید. سلام و صلوات اول منبر را می‌گفت، لابد می‌خواسته از خدا کمک بگیرد و یک لحظه بالاتر را نگاه کرده. این دلیلی است که بعدها پیش خودم ساختم. ولی آن‌موقع فقط حواسم به این بود که دید. به‌نظرم آمد فهمید. مسیر نگاهش طوری بود که مشت مرا وقتی باز شد و اولین کاغذ و دومی و بقیه که آرام از لای انگشت‌هایم بیرون ریختند، دید. چقدر طول کشید کاغذها رقص‌کنان پایین بروند؟ علمی‌اش را نمی‌دانم چقدر می‌شود ولی در دنیای بچگی زیاد بود. تمام آن چند ثانیه یا کسری از ثانیه شاید، بقیه‌ی جمله‌هایش را گفت و به مسیر پائین آمدن کاغذها نگاه نکرد. آن موقع خیال و ترس کودکانه‌ام این بود که الان یک چیزی می‌گوید. فکر کردم اسمم را می‌گوید، به ذهنم نمی‌رسید که اسمم را نمی‌داند. اسم را می‌گوید و دعوا می‌کند. منتظر بودم دست‌کم به کاغذها خیره بماند تا همه‌ی مردها سرشان را بیاورند بالا و دختری را که از ترس خشکش زده و نمی‌تواند تکان بخورد ببینند. یعنی آن‌وقت این به فکرم آمد. بعدها همه‌ی ریزه‌کاری‌های آن لحظه را با ذهن منطقی نقد و رد کردم. همه‌اش می‌توانست وهم کودکانه و اشتباه‌ ذهنیِ زمان ترس باشد ولی حسِ آن لحظه را هیچ‌کدام از تردیدهای بزرگ‌سالی نتوانستند ازم بگیرند. حسش واقعی بود. همه‌ی ماجرا می‌شد فکر و خیالِ آنیِ من باشد ولی تجربه‌ی آن حس واقعی بود. ترس و امیدی که در آن واحدِ کوچک از زمان تجربه کردم حقیقت داشت: تجربه‌ی ناظری که از رازت خبر دارد.
 
 
یکی که خبر دارد ولی حرفی نمی‌زند و کاری نمی‌کند. شاید حال و روزت را می‌فهمد. شاید هم چون چیزهای بیشتری از قبل و بعدِ تو می‌داند. دلیلش مهم نیست. فقط خوب است باشد. یکی که آدم را می‌داند.

۵ دیدگاه در پاسخ به «مَفصل»

  1. بنفشه -

    شیفته نوشته‌های سردبیرم. هر ماه منتظرم بایک نوشته زیباتر غافلگیرم کند. می‌خواهم ببینم چگونه بافتنی سفید و بنفش مدرسه و پاکنویس کردن دفترچه تلفن را از سال‌هایی با فاصله زیاد به هم ربط می‌دهد و از آنها به چه نتیجه‌های جالبی می‌رسد.
    مجله مردادماه را که دستم می‌گیرم بعد از مرور کلی مطالب و عکس‌ها اول به سراغ یادداشت سردبیر می‌روم. به نظرم می‌رسد این بار نتیجه‌گیری عجیب و غریبی در کار نیست؛ فقط روایت جالبی از تجربه مسجد رفتن‌های کودکی است. می‌خوانم و می‌خوانم. بند آخر را که به پایان می‌رسانم شگفت‌زده به صفحه خیره می‌مانم. زیرش را خط می‌کشم و چند بار از اول تا آخر پاراگراف را می‌خوانم.
    یکی که خبر دارد ولی حرفی نمی‌زند و کاری نمی‌کند. شاید حال و روزت را می‌فهمد. شاید هم چون چیزهای بیشتری از قبل و بعد تو می‌داند… .

  2. علی -

    نوشته را که میخواندم خودم را دیدم.توی مسجدمان.نه در طبقه ی بالا وکنار برزنت.در طبقه ی پایین کنار آقای افشار.یک پسر بچه توی صف آخر نمازگزارها،بغل آقای افشار،که چون شنیده بود بیشترین ثواب در نماز جماعت را صف اول آن هم سمت راستش دارد می آمد صف آخر می ایستاد سمت چپ آنهم نفر آخر. همه رفته بودند سجده .سجده ی آخر بود انگار که طولانی شده بود.یا ولی العافیه را مکبر گفته بود یا نه نمیدانم.حواسم نبود نه به مکبر نه به مسجد نه به نماز و نه حتی به آقای افشار که آنهمه دوستش داشتم و سعی میکردم نمازم را مو به مو مثل او بخوانم.من برگشته بودم و چشم توی چشم دختر بچه ای داشتم که روی سقف جلو آمده ی طبقه ی بالا دراز کشیده بود و از زیر پرده ی سفید خالدار که با حلقه های پارچه ای آویزان یک طناب سبز بود تا کمر زده بود بیرون.صورتش را چسبانده بود به میله های حفاظ .انگار میخواست کله اش را به زور از لای میله ها رد کند.دستهای مشت کرده اش را آورده بود جلو.لب پایینی اش افتاده بود روی لب بالایی.داشت تمرکز میکرد.چشمش که افتاد به من لبخند ملایمی زد.شاید یک جور رشوه که راپورتش را ندهم.سجده تمام نشده بود که مشش را باز کرد.دانه های تسبیح بود که میریخت روی سر آدمها.چشمم آمد پایین روی سر آدمهایی که هنوز توی سجده بودند.تا سرم را بالا بردم دخترک نبود…
    محشر بود خانم سردبیر.دست مریزاد.آنقدر جاندار نوشته بودید که آدم خودش را توی مسجد میدید.درست بالا سر دختر بچه هایی که کاغذ ریز میکنند ومفصل جا می اندازند . و انگار آنقدر این مسجدها و اتفاقاتشان و آدمهایشان شبیه هم بوده اند که من داشتم یقین میکردم که شما یکی از همان دختر بچه های طبقه بالای مسجد ما بوده اید!