فاطمه عباس‌زاده | بخشی از اثر

روایت

خاطره برای زنده ماندن مرور می‌خواهد. هر وقفه‌ای کم‌رمقش می‌کند. وقتی تعریف نمی‌شود تکیده و لاغر می‌شود. این وقت‌ها آدم‌ها چیز جمع‌کن می‌شوند. چیزها را دور خودشان می‌چینند که تکه‌ای یادآور گذشته جلوی چشم‌شان باشد. چیزها، ریز و درشت، خالی فرسوده‌ی درون را انباشته می‌کنند. چیزها برای این زندانی حبس در دل، حکم ملاقاتی هرروزه دارند. روایت نفیسه مرشدزاده روایت همین چیزها است.

پیش از حمله‌ی خنزرها خانه گوشه‌هایی داشت که می‌شد بهش زل زد، به چیزی فکر نکرد یا به هر چیزی فکر کرد ولی خانه حالا گوشه‌ی خیال ندارد. خنزربازیِ من از جاکلیدی شروع شد. جاکلیدی پوکه‌ی فشنگ را کیانفر بهم داد، کنار آبخوری مدرسه‌ی راهنمایی بودیم و می‌خواست کاری‌ کند قهر نباشم. حلقه‌ی فلزی را گذاشت کف دستم، گفت برادر بزرگش ساخته. پوکه‌ی ناصاف با زنجیر کوتاه به حلقه آویزان بود. گفت: «واقعیه. داداشم پوکه از جبهه می‌آره برام اینا رو می‌سازه.» آشتی کردیم. اولین جاکلیدی عمرم بود و حس عاشقانه‌ای ‌داشت، مثل رویای مردی که کلید ماشینش در این حلقه‌ها باشد و دست دیگرش دست مرا بگیرد. آن‌وقت‌ها همه دل‌مان می‌خواست به یک قهرمان جنگ شوهر کنیم. پوکه بهم حس بزرگی می‌داد. جاکلیدی کیانفر را مثل مهره‌ی شانس گذاشتم گوشه‌ی جعبه‌ی کفش ملی. خرده‌ریزه‌های دیگر هم یکی‌یکی جمع شدند، پاک‌کن میوه‌ای که مادر از مکه آورده بود، عکس هنرپیشه‌ی هندی، پرِ کبوترهای همسایه… کم‌کم جعبه پر شد. پوکه گوشه‌ی جعبه ‌بوی موز و سیب و هلو گرفت. روی در جعبه نوشتم: «دست بزنی خدا می‌زنه به کمرت.» منظورم خواهرم بود که یواشکی می‌رفت سراغ کمد دفتر خاطراتم را پیدا کند.
جعبه‌ی اشیا از قدیم بود. زیر تخت‌، توی کمد و کشو، پشت رختخواب‌ یا گوشه‌ی خرپشته. هم دخترها گنج خانگی داشتند هم پسرها. خرت و پرت‌های هر دوره فرق می‌کرد. برگ‌، سنگ، گل خشک، گوش‌ماهی، کارت ماشین و فوتبال، فندک، حشره، کارت‌پستال و تیله. ولی الان فرق کرده، اشیا از جعبه‌ بیرون ریخته‌اند.
«مامان! گوشواره‌ی چرتکه داشت، گل سینه‌ی کیبورد، پیکسل تابوت.» کتری را روشن می‌کنم و دخترم هیجان‌زده کشف امروزش را تعریف می‌کند. با دوستش پریا رفته‌اند کتاب‌ کمک‌آموزشی پیش‌دانشگاهی بخرند، سر راه خنزرفروشی جدید پیدا کرده‌اند. روزهایی که دخترم و پریا ریزه‌فروشی تازه کشف می‌کنند، مراسم خودش را دارد. اول می‌گردیم ببینیم مغازه سایت و پیج دارد یا نه، بعد چای می‌ریزیم و با هم می‌نشینیم عکس‌ها‌ی پیج را نگاه می‌کنیم. همیشه پریا همه‌ی پیکسل‌ها را سفارش می‌دهد، با هم برای خنده‌دارها کامنت وای عالی می‌گذاریم و برای خاص‌ها می‌نویسیم چه ناز، روی بعضی عکس‌ها هم خفه جیغ می‌کشیم: اینو. «اینو» یعنی ریزه‌میزه‌ی تازه‌ای که تا حالا ندیده‌ایم، خاص و چشم‌گیر. شاید برویم بخریم. شاید سفارش بدهیم بیاورند. پریا از ترس مامانش که از پیکسل‌ها خسته شده خرید‌هايش را به نشانی خانه‌ی ما سفارش می‌دهد. گاهی هم همه را همین‌جا پنهان می‌کند وقتی مادرش نیست قایمکی می‌برد خانه. پریا رفیق خنزربازی ماست.
خنزر پنزرها، زاد و ولد اشیا هستند، ریزه‌سرخوش. یخچال و جارو نیستند، کار و بار جدی ندارند. فكر مي‌‌كنند اجدادشان، اشیای بزرگ، مظلوم بودند، به حساب نیامدند و این‌ها حق دارند مثل قومی برگزیده خانه‌ها را یکی‌یکی بگیرند. این روزها خانه‌ شده جعبه‌ی اشیا. مردم انگار دسته‌جمعی دختر احساساتی خام شده باشند، چیز جمع می‌کنند. خنزرها اول طاقچه، دکور و هره ‌را گرفتند. خالی ‌و خلوت‌ خانه‌ها را پر کردند، بعد افتادند دنبال کتابخانه. گفتند یک باکس ما باشیم، یک باکس کتاب‌ها. ماه نگذشته، تقلب کردند طبقه‌ی کتاب‌ها را گرفتند. مردم حالا برای پس‌زمینه‌ی مجسمه‌هایشان کتاب می‌خرند. فکر می‌کنند جینگیل‌ها اگر پشت‌شان کتاب باشد در عکس‌ها قشنگ‌تر می‌افتند. جینگیل اسم‌ دیگرِ خنزر است. هزارتا اسم دارند تا معلوم نشود چقدر زیادند، ردشان گم شود: گوگول. خفن، شتک، خسته، خوف، شاخ… بعضی‌ها هم می‌گویند: «یه چیزی پیدا کردم خداست.»
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصت‌وچهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ ببینید.