سفرنامه منظوم «زوجه ميرزا خليل رقمنويس» كه بانويي اصفهاني در عهد صفوي است از بسياري جهات قابل تامل و بررسي است اول اينكه در آن ايام سفرنامه گونه ادبي كاملا مردانهاي بوده. مردان بودهاند كه سفرهاي زياد ميرفتهاند. مردان بودهاند كه سواد و فرهيختگي نوشتن داشتهاند، پس ميتوانستهاند سفرنامههاي ماندگار بيافرينند. در آن زمانه زني كه آنقدر هويت نداشته كه اسم واقعيش را روي سفرنامهاش پيدا كنيم و فقط او را به اسم همسرش ميشناسيم، سفر حج خودش را كه تنها و بدون همسر و فاميل هم رفته بوده، در سفرنامهاي منظوم ثبت كرده است. دومين نكته قابل تامل اين متن اين است كه زن بودن نويسنده اين سفرنامه باعث شده جزئيات، حس نگاريهاي شخصي و زاويه ديدي در آن باشد كه در متنهاي مردانه بجا مانده از آن دوره نيست. طعم ميوهها و خوردنيهاي هر شهر، رفتار مردمش، آب و هوايش و حال و احوالات اهل كاروان از اين جزئيات هستند. سومين موضوع شاخص درباره اين روايت اين است كه بانوي صفوي، شيعه است و احوالات حاجيان شيعه و سختيهاي خاص آنها را كه در سفرنامههاي ديگر نيست هم آورده و همه اينها را نميدانستيم اگر استاد و پژوهشگر سخت كوش و دقيقي به اسم «رسول جعفريان» با زحمت زياد نسخههاي فراموش شده انواع سفرنامههاي حج را پيدا و احيا نميكرد. اين استاد دانشگاه تهران تعداد زيادي از سفرنامههاي كمتر ديده شده و پراكنده را در اين سالها جمعآوري و استنساخ كرده.
ميرزا خليل رقمنويس، منشي ديوان، ميميرد. زن كه فراق شوهر برايش خيلي سخت است ناگهاني تصميم ميگيرد راه بيفتد طرف مكه و برود حج تا هم غم مرگ شوهرش او را از پا نيندازد، هم به آرزوي هميشگيش كه طواف كعبه بوده برسد. دنبال همسفر ميگردد. هيچ كدام از فاميل نميتوانند زن را همراهي كنند. زن تصميمش را گرفته، بدون هيچ آشنايي از اصفهان راه ميافتد طرف مكه.
حرامم شد به بستر خواب راحت / نديدم چارهاي غيراز سياحت
نه شب خواب و نه روزم بودآرام / كه تا بستم به طوف كعبه احرام
رفيق من نشد يك تن ز خويشان / چو مجنون رو نهادم در بيابان
همان اول راه، به شهر «گز» ميرود تا از قبر شوهرش خداحافظي كند. ميرزا خليل احتمالا شوهر خوبي بوده چون اين زن، در خانه او سواد و نوشتن را ياد گرفته. ميرزا خليل به دليل شغلش كه در واقع منشيگري در ديوان اعلي بوده، با سواد و دانايي ارتباط داشته، زن هم از همين بهره برده است.
چو بر گلزار يارم رهنمون شد / سرشك ديدهام چون جوي خون شد
چو از وصل «خليلت» بينصيبي / به گلزارش شو اكنون عندليبي
زنِ تنها، ازشهر «گز» كه بيرون ميآيد، همان اول راه ميفهمد كه اين سفر سختتر از آن است كه شنيده و خيال ميكرده ولي پشيمان نميشود و ادامه ميدهد. نرسيده به كاشان، به گذرگاهي تاريك و سخت ميرسد و مجبور ميشود شب در همان گذرگاه كه پر از مارهاي گوناگون است بخوابد.
نكته جالب اينكه وقتي ميخواهد تاريكي گذرگاه را توصيف ميكند اولين تشبيهي كه به ذهنش ميرسد اين است: مثل كنج مطبخ. دايره تشبيهات زن تا همين جاست.
مسافت چون نمودم پنج فرسنگ / بناگه شد نمايان كورهاي سنگ
زتاريكي سيه چون كنج مطبخ / غلط گفتم، غلط، بُد، قعر دوزخ
بُدي هر يُورت آن چون كهنه غاري / وطن كرده به هر كُنجش ماري
از توصيفات و ضميرهاي اول شخص موجود در قسمت اول سفرنامه، معلوم است كه زن تا مدتها تنها بوده و تمام اين راه سخت را كسي همراهش نبوده است. بعد از طي شهرهاي بسياري، تازه در نخجوان است كه به كارواني ميپيوندد و با اميرالحاج بقيه راه را ميرود. در اين مسيري كه تنها بوده، توصيف ترسها و بيماريها و تنهاييش به اين سفرنامه وجه داستاني با ارزشي ميدهد.
تب آمد شد رفيق و مونس من / در آن ويرانه دِيرم كرد مسكن
نهادم سر به روي بالش نرم / فتادم در ميان تابه گرم
تن خسته تب سوزان دلِ تنگ / نمودم بار و طي كردم سه فرسنگ
با همين حال تب، از كاشان و قم و ساوه ميگذرد و به قزوين ميرسد. بعد از قزوين راهي خرم دره ميشود. اما تب و سختيها هيچ كدام، شاعرانگي و احساسات نسبت به طبيعت شهرهاي مختلف را كه بخشي از ويژگي نگاه زنانه اوست نميگيرند.
در آن دشت زمردفام گلرنگ / جرس چون ارغنون بگرفت آهنگ
نسيمش گويي از فردوس خيزد / كه بوي عنبر از جيبش بريزد
به سرعت طي مكن اين دشت را تو / غنيمت بشمر اين گلگشت را تو
منم آهســـــته طي ره نمـــــودم / به خـــرم دره منزلگــــه نمودم
ده معمــــــور و جاي دلنشــــــين بود / فراوان آب و خرم سرزمين بود
زن از سلطانيه و زنجان هم ميگذرد. در دهي به نام «كول تپه» مهمان جواني به نام تقي ميشود. تقي او را نصيحت ميكند كه امشب حركت نكن چون كوه «قپلانتو» را در پيشداري كه رد شدن از آن سخت است ولي اين بانو كه البته به نظر ميآيد كمي سرسخت و خودراي هم بوده، همان شب راه ميافتد چون دلش ميخواسته زودتر به خانه خدا برسد.
شباهنگام چون مه مشعل افروخت / جرس اندر دوگاه اين نغمه آموخت
كه امشب كوهِ قپلانتو به پيش است / مرا از سختي ره، سينه ريش است
قدم چالاك كناي دشت پيماي / چون كبكاندر كهستان گشت فرماي
چو پاسي رفت از شب بار كردم / خداوند جهان را يار كردم
زشــوق خـــانـه رب ودودم / چو كاهي در نظر آنگه نمودم
زن در كوهستانهاي سردسير سقز، به گرفتاريهاي زيادي ميافتد. خودش ميگويد كه در بالا و پايينهاي كوه، لباسهايش پاره ميشود و چند بار تا نزديك مرگ ميرود اما در همين سختيها، با چنان ذوق و شوقي حركت ميكرده كه گاهي صداي تسبيح ملائك را ميشنيده.
ز بس رفتم به بالا آمدم شيب / گريبانم دريد و پاره شد جيب
شنيدم گاه تسبيح ملك را / شمردم گه زر پشت سمك را
بعد به شهر ميانه ميرسد ولي با اينكه تبدار و مريض بوده، توقف نميكند و پيش ميرود تا به قاراچمن ميرسد. شب در قاراچمن ميماند و بعد به سمت تبريز ميراند. تازه در تبريز است كه تب از تنش دور ميشود. توصيف طبيعت اطراف تبريز در شعر او، وسوسهانگيز و دوستداشتني است.
چو تب از استخوانم كرد دوري / نمودم كوچ عمري از صبوري
زهر سو رسته بودي رنگ بر رنگ / گل و لاله در او فرسنگ فرسنگ
بيا اورنگ گلهايش بياموز / زده گويا چكن استاد زر دوز
در كوهستانهاي اطراف تبريز، شترش آزار و اذيت زيادي ميشود و به قول خودش لنگ ميشود اما بانو ميراند تا به كناره رود ارس ميرسد. بارش را از شتر لنگ پياده ميكند و سوار قايق ميشود و تا «اردوباد» ميرود. «اردوباد» شهري است در ساحل ارس كه زادگاه زن هم هست. قوم و خويش و آشنايان قديمي به استقبالش ميآيند و دلتنگيهاي سفر سخت را از ياد او ميبرند.
ز اشتر محملم را باز كردم / چون مرغابي به شط پرواز كردم
سوار اسب چوبي همچو طفلان / شده، آوردم اشهب را به جولان
به يك مژگان فشاري همچو بادم / رسانيدم به شهر اردوبادم
چو بط از آب بر ساحل پريدم / ز سنبك بارهاي خود كشيدم
در اردوباد به او خيلي خوش ميگذرد. دوست مهرباني كه سالها از هم جدا مانده بودند از او پذيرايي كاملي ميكند و تمام مدت پرستار اوست ولي با آنكه خويشان و شهر اردوباد خيلي برايش عزيز است، دوباره شور و شوق خانه خدا نميگذارد آرام بگيرد. همت ميكند و راه ميافتد. لحظات آخر دو دوست قديمي مثل باران بهار براي فراق همديگر اشك ميريزند:
همي باريد از مژگان چو باران / سرشك ارغواني تا به دامان
وداع آن گرامي را نمودم / زچشمان جوي خونين را گشودم
برون مهر عزيزان كردم از دل / نهادم پاي همت را به محمل
ز شور شوق طوف خانه حق / بكردم فرق سر از پاي مطلق
بعد از اردوباد، براي اينكه غم فراق دوست عزيزش و بقيه خويشان را فراموش كند تصميم ميگيرد تند براند ولي بادهاي شديد صحرا نميگذارند تند برود و گرفتار تند باد ميشود.
چه غمگين گشتهاي از هجر ياران / به سوي خانه حق رو بگردان
مباش از فرقت دلدار دلتنگ / شتر را تند ميران چار فرسنگ
شتر چون شد روان بر روي صحرا / به ناگه گشت بادي تند پيدا
به صد زحمت شب آن ره را بريدم / چه زحمتها كه از صرصر كشيدم
در ادامه مسير، زن به نخجوان ميرسد. دوباره در نخجوان تب ميكند و زار و رنجور به بستر ميافتد. همين كه حالش بهتر ميشود و ميخواهد راه بيفتد، مردم نميگذارند و ميگويند كه بايد صبر كند تا كارواني از راه برسد و با آنها حركت كند چون در اين راه راهزنان بسياري هستند. از آن طرف، در اين مدت هيچ كارواني هم نميرسد و بانو هشت روز در نخجوان زنداني ميشود. دلگير و خسته دست به دامان خدا ميشود كه حالا كه مرا به خانهات صدا كردي خودت مشكل مرا برطرف كن. دعايش مستجاب ميشود و همان روز كاروان «اميرالحاج» كه مردم به او «عجم آقاسي» ميگويند از راه ميرسد و زن ديگر از تنهايي درميآيد و با آنها همراه ميشود.
به بستر اوفتادم زار و رنجور / غريب و بيكس و بيمار و مهجور
غرض تا هشت روز آنجا كه بودم / همي غم بر سر غم ميفزودم
چنين گفتند منسوبان آگاه / كه باشد راهزن بيحد در اين راه
تحمل بايدت كردن در اينجا / كه تا گردد رفيق چند پيدا
به درگاه جناب قدس رحمان / نمودم عرض حال خويش گريان
كه سوي خانهات خواندي مرا چون / از اين گرداب غم آرم به بيرون
به روز ديگرم كردند آگاه / عجم آقاسي اينك آمد از راه
در ادامه راه، زن همراه كاروان از ايروان ميگذرد، وارد خاك عثماني ميشود. سرزميني كه زن ميگويد نبايد در آنجا اسم «حيدر» را بر زبان ميآورديم چون آزار ميديديم. در خاك عثماني، حجاج شيعه را تا ميتوانستند رنج ميدادند و از همه اجناس زائران ماليات ميگرفتند.
شبي با غم در آن وادي غنودند / سحرگه كوچ از آن منزل نمودند
زبانها بسته شد از نام حيدر / دكانها تخته شد از بيع گوهر
هر آن كس را كه بُداجناس وافر / گرفتندي عُشور از آن مسافر
تازه بعد از آنكه ماليات هم گرفته بودند كاروانيان از ترس هيچ جا توقف نميكردند و بارشان را جرات نميكردند جايي باز كنند. بعد از «ارزروم» دوباره عثمانيها راه را بر زن و كاروانيان ميبندند و ميگويند كه بايد باز خراج بدهند، آن هم نود تومان كه به آن روزگار چه هزينه سنگيني بوده. وقتي امير الحاج حاضر نميشود اين باج را بدهد جنگ در ميگيرد و مردان با تفنگ و شمشير و تير به جان هم ميافتند و مردماني از دو طرف كشته ميشوند اما بالاخره كاروان ايراني پيروز ميشود و رئيس راهزنان را دست و پا بسته با خود ميبرد.
چو طي شد يك دو فرسخ آن بيابان / بناگه فوج رومي شد نمايان
بگفتندي خراج و باج خواهيم / نودتومان از اين حجاج خواهيم
به طول آخر كشيد آن گفتوگوها / به يكديگر تُُُرُش كردند روها
كشيدند از كمر شمشيرها را / رها كردنداز زه تيرها را
به آتش خانهها راهي گشودند / تفنگها را به هم خالي نمودند
به روي پل به هم آميختندي / بسي از يكدگر خون ريختندي
از عثماني بيرون ميروند و به سمت فرات حركت ميكنند. امير الحاج و مردها خيلي تند ميروند و در مسيرهاي كوهستاني، هم پاي آنها رفتن، براي زن سخت است. مردها خيلي كم استراحت ميكنند و گاهي چند روز مداوم پشت هم حركت ميكنند. خطرات زيادي در كمين است و اگر آهسته بروند احتمال انواع اتفاقات برايشان هست. كاروان در نزديك فرات، از گردنههايي رد ميشود كه زن در توصيفاتش ميگويد هر آن امكان داشت پايشان بلغزد و براي هميشه به رودِ پرآب بپيوندند.
غرض تا پنج روز اندر جبلها / پلنگ آسا دويدندي جملها
در اين مدت كه در كُه ميچريديم / نشاني از زمين اصلا نديديم
رهش باريك چون جسر جهنم / كه ميباريد از آن گوئيا غم
كهگر لغزد از آنجا پاي آدم / كشد او را به سوي خويش دردم
زبس سنگ سيه ديدم در آن راه / شدي عمر من بيچاره كوتاه
در همين كوهستان است كه جايي محمل زن به صخرهها گير ميكند و شتر، پايش ميلغزد. محمل از شتر پايين ميافتد و از كوه سقوط ميكند و نزديك است كه خود شتر هم سقوط كند كه مردي از كاروانيان زن و شترش را نجات ميدهد.
به ناگه محملم بر كوه شد بند / شتر را پاي لغزيد از سربند
چوگرديد از فراز كوه غلطان / به من بخشيد عمر تازه يزدان
توصيفات اين تكه از مسير در سفرنامه، درخشان و پرهيجان است. لحظه به لحظه يك اتفاقي ميافتد و جالبش اين است كه زوجه ميرزا خليل همه اين اتفاقات پشت هم و پياپي را توانسته در قالب نظم در بياورد و قافيه و رديف براي اين توصيفات كم نياورده. مسيرها آن قدر طاقت فرسا و وحشتناك است كه چهارپايان زيادي در راه ميميرند و حاجيان از پا ميافتند. كاروان تنها كمي از شب را ميخوابد و صبحها تا هوا روشن ميشود دوباره راه ميافتد.
به سوي قله كُه همچو موران / روان گشتند مردان با سُتوران
چو نه فرسخ در آن كُه رخش راندند / ز رفتن چارپايان باز ماندند
چو در پا قوّت رفتن نديدند / شبي در معدن مس آرميدند
سحر آن حاج مسكين بار بستند / ز سختي كتل زنّار بستند
روان گشتند باز اندر جبلها / نماندي قوّت پا در جملها
بسي مردند از حاج، اسب و اَسْتَر / بسي كردند مردم خاك بر سر
بعد از اين كوهستان سخت، كاروان به شهري به نام «آگين» ميرسد. حاجيان شادي ميكنند كه ميتوانند كمي استراحت كنند ولي آگين، انگار شهر راهزنان است و همه اموال كاروان در اين شهر به غارت ميرود. عبارت زوجه ميرزا خليل اين است كه طوري كاروان را از همه آنچه داشته خالي ميكنند كه ديگر همه كاروان با هم يكي ميشوند چه آنكه در شهر خودش ارباب بوده چه آنكه درويش بوده، همه بيچيز ميشوند و مجبور ميشوند با پاي پياده راه بيفتند به سمت مكه.
چه گويم من از آن روز و از آن حال / چه گويم من ز بردن بردن ِمال
ببردند آنچه بود از حاج ِ مسكين / نماندي چيز جز آهي به خورجين
همه مال از كف خود بارداده / روان گشتند با پاي پياده
اگر ارباب اگر درويش بودي / همه در فكر جان خويش بودي
بعد از «آگين»، كاروان تند و پرشتاب شهرها را طي ميكند تا به حلب ميرسد. در حلب، كاروان دو سه روزي استراحت ميكند و حاجيان چهارپايان تازه ميخرند. يكي از شيرينيهاي اين سفرنامه اين است كه زوجه ميرزا خليل فقط اتفاقات، مسير و جغرافياي راه را روايت نميكند، مثل سفرنامههاي مردانه مشابه، لابهلاي بيتها نصيحت و حرفهاي سنگين معرفتي هم ارائه نميدهد بلكه وسط اين اتفاقات حال و احوالات شخصي خودش را هم روايت ميكند. چيزي كه به اين روايت روح و احساس متفاوتي از موارد مشابه خودش ميدهد. به حلب كه ميرسد چون حلب شبيه اصفهان خودشان است دلش براي وطنش و بچههايش تنگ ميشود. دلتنگي عميق و غمگيني كه ياد آدم مياندازد كه در اين سفرهاي طولاني بابت غربت و دوري از عزيزان چه رنجي ميكشيدهاند. زن دلتنگيهايش را پيش خدا ميبرد و ميگويد ببين براي خانه تو چقدر از عزيزانم دور افتادهام. نكته متمايز و زنانه ديگر اين متن اين است كه اين بانو به هر شهري ميرسد ميوهها و خوردنيها را در دهها بيت توصيف ميكند. با لذت و شيريني تمام.
ز فرزندان و خويشان ياد كردم / چو ني ناليدم و فرياد كردم
كهاي گردون چه دامانم كشاني / به روي كوه و صحرايم دواني
خبر براي نسيم مهرباني / به سوي اصفهان تا ميتواني
شهر بعدي، شهر «شام» است و زوجه ميرزا خليل يك زن شيعه است و زن شيعه به شام كه ميرسد ياد تمام روضههايي ميافتد كه تا آن موقع شنيده و احوالات زينب (س) جلوي چشمش ميآيد و نوحه ميكند و اشك ميريزد.
رسيدندي چو بردروازه شام / به چشمم شد سيه آن روز چون شام
جدا هر عضو من آمد به افغان / كز اينجا بُد عبور آل سفيان
غرض تا شد عبور حاج از اوي / روان بودي ز چشمم اشك چون جوي
بعد از شام به دمشق ميروند. از دمشق كه بيرون ميآيند، از شهرهاي زيادي رد ميشوند. بعد، از بيابان پر از عقرب و سوسماري عبور ميكنند تا بالاخره به نزديكيهاي مدينه ميرسند. يكي از زيباترين صحنههاي اين متن همين جاست كه وقتي بعد از همه اين سختيها و چند شب و روز پياپي حركت كردن به نزديك مدينه ميرسند، كاروانيان از شوق زيارت پيغمبر(ص) خواب به چشمشان نميآيد و همة شب را جشن ميگيرند. مشعل و چراغ روشن ميكنند وصبح هنوز درنيامده راه ميافتند به سمت مدينه.
چو شب زد شانه بر گيسوي هندو / فروزان گشت صد مشعل زهرسو
در آن شب هركه بد منعم ز درويش / چراغان كرد هر كس محمل خويش
زشوق خاكبوسي پيامبر(ص) / نياوردي كسي سر را به بستر
پس آنگه با وقار و با سكينه / روان گشتند تا شهر مدينه
دو فرسخ همچو صرصر ميدويدند / نه با پا بلكه با سر ميدويدند
زن و كاروانيان دو روز بيشتر در مدينه نميمانند. چون ميترسند به ايام حج نرسند دوباره زود به سمت مكه راه ميافتند. بعد از طي منازل بين مكه و مدينه و احرام بستن در مسجد شجره، لبيك گويان در بيابان حركت ميكنند. با همان احرام دوازده فرسخ ميروند تا ميرسند به سرزمين «بدر» و «حنين». دوباره هجده فرسخ ديگر تا ميرسند به «قاع». دوازده فرسخ ديگر تا منزلي ديگر و بعد هجده فرسخ تا «قديدا»، هفت فرسخ تا «عسفان»، ده فرسخ تا «وادي فاطمه» و بعد چهار فرسخ ديگر و روز پنجم ماه ذي حجه ميرسند به سنگستان كعبه.
به سنگستان كعبه رونهادند / غم و اندوه را يكسو نهادند
ز بعدِ چار فرسخ، پنجم ماه / نمايان گشت چون مه كعبه الله
بعد از اين همه راه اين همه سختي زن تا چشمش به خانه خدا ميافتد از هوش ميرود. بعد از يك ساعت كه به هوش ميايد زبانش كار نميكرده و نميتوانسته حرف بزند. مدتي ميگذرد تا بالاخره ميتواند به سجده بيفتد و خدا را شكر كند كه تا اينجا او را آورده است.
چنان دولت به من چون شد ميسّر / ز شوق وصل هوشم رفت از سر
نه از بهر طواف كعبه قدرت / نه بر سعي صفا و مروه قدرت
بسان صورت ديوار خاموش / ستاده بيمقال و گشته مدهوش
زبعد ساعتي باز آمدم هوش / ولي گرديده بُد نطقم فراموش
توصيفات زوجة ميرزا خليل از خانه خدا با بقيه فرق ميكند. نگاه و تشبيههايش زنانه است. خانه خدا را پسر نوجوان خوش قد و قامتي ميبيند كه قباي مشكي به تن كرده.
بلاتشبيه گويا نوجواني / به قامت بود چون سرو رواني
قباي مخمل مشكين به بر داشت / كمر را بسته از زرين كمر داشت
بعد از انجام اعمال حج كه آنها را هم در متن خوب و جزئي ثبت كرده، وقت رفتن از مكه ميرسد. بانوچنان گريه و بيتابي ميكند كه همراهان مجبور ميشوند او را كشان كشان ببرند و از خانه دور كنند.
كه از كف دامن يارم رها شد / دل زارم به هجران مبتلا شد
اجل بخشد رهايمگر در اين راه / چه سازم با فراق كعبه الله
چو محمل گوشه بيت الحزن بود / تو گويي تخته تابوت من بود
كه ميپيچيد و مياِستاد در راه / نمي رفت از فراق كعبه الله
كشيدند و ببردندم از آنجا / چو ديوانه نهادم رو به صحرا
غم و اندوه و رنجي كه زن موقع فراق از مكه دارد اين سفرنامه را در يكي از اوجهاي خودش به پايان ميرساند. زن تمام تكههاي سفر و رنجها و تبها و افتادن از كوه و خطرات را با خداي خودش مرور ميكند و نتيجه پاياني ميگيرد:
چه خوش بُد كعبهگر رفتن نميداشت / چو رفتن داشت برگشتن نميداشت
كه برگشتن مرا از هم بپاشيد / به تيشه ريشه عمرم تراشيد
سفر نامه منظوم حج، بانويي از عهد صفوي به كوشش «رسول جعفريان»، نشر مشعر ۱۳۷۴