طبيب سيار بود؛ طبيبي كه در يك دست مرهم و در دست ديگر ابزار جراحي دارد؛ مرهمهاي شفابخش و ابزارهاي جراحياش آماده است كه كجا به او نياز دارند. كجا قلبي كور هست؟ كجا گوشي ناشنوا و زباني گنگ مانده؟ داروهايش را برمي دارد و دنبال بيماران سرگردان و دورمانده ميگردد.[۱]
هوسش هنوز هست؛ هوس پيامبري كه به او گفته باشند: «پيدايشان كن، تنهايند». يكي كه ماموريت داشته باشد دل بسوزاند. يكي كه رسالتش اين باشد كه زنجير و قلادههاي آدم را باز كند.[۲] هوس كسي كه با چشمهاي هراسان نگاهمان كند؛ به جا نياورد؛ ناباورانه چشم بمالد؛ «پسر آدم چه بلايي سرت آمده؟». با دهان باز از بهت خيره بماند به تن بنفش و روح آماس كرده، به زخمهاي چرك كرده و تاول ها، يكي كه بيايد جلو، تك تك حلقهها را بردارد، تيغها را جدا كند، زخمها را بشويد و لابهلاي هق هق بپرسد: «چي تو را از پروردگارت جدا كرد؟».[۳]
هوسش هنوز هست؛ حتي در خواب سنگين هم آدم هوس ميكند يكي مامور باشد با ظرافت، حتما با ظرافت او را بيدار كند. گيرم بلند نشويم، از سرلج تا لنگ قيامت بخوابيم، باز حس همين كه يكي رسالت داشته باشد آدم را با لطف بيدار كند، لطف خودش را دارد؛ يكي كه دست بكشد بر سر روح و نجوا كند: «بلند شو برويم»، ما لاي پلكها را اندكي باز كنيم، خميازه بكشيم و پشت كنيم و او زمزمه كند:« به زمين چسبيدي؟».[۴] هراسان بپرسد: «به همين جا راضي شدي؟».[۵]
وقتي مبعوث شد كه مردم در فتنهها گرفتار بودند. رشته دين گسسته بود، ستونهاي ايمان و يقين سست بود. امورات در هم ريخته و پراكنده و راه رهايي دشوار بود. پناهگاهي وجود نداشت؛ چراغها بي نور و كور دلي همگاني بود. خداي رحمان معصيت ميشد و شيطان ياري ميگرديد؛ ايمان بدون ياور مانده و ستونهاي آن ويران شده و نشانههاي آن انكار شده، راههاي آن ويران و آن كهنه و فراموش شده بود.[۶]
دنبال كدام پيامبر ميگردي؟ مردي كه شانه هايش طاقت كلمه داشته باشد؟ نيست. او را نميشناسيم. محمدي(ص) كه زير سنگيني بار كلمات، مدهوش روي سنگها فروافتاده باشد؟نيست. نميشناسيم. ما از اين زاويه به رنجي كه كشيده، فكر نكردهايم. آدم اگر بخواهد از وزن چيزي اندازه داشته باشد، شده حتي يك بار بايد تكهاي از آن را بلند كرده باشد. ما مدتهاست وزن سبك الهامي را حس نكردهايم، قرار است بفهميم مصطفي(ص) زير بارش كلمات بزرگ چه حالي داشته؟ گفتهاند وحي كه فرود ميآمد شانههايش خم ميشد؛ انگار كه شيء بسيار سنگيني بر آن نهادهاند. سر پايين ميانداخت و چون سر بلند ميكرد تمام پيشانياش خيس عرق بود. اين مال وقتي بود كه وحي با واسطه جبرئيل ميآمد. گفته اند هر بار كلمهها بي واسطه ميآمدند از حال ميرفت.
پيام خدايش را بي سستي و تقصير رساند، نه سستي كرد و نه بازماند، نه ناتوان شد و نه عذر آورد.[۷]
از حرا فرود آمد. چون بيد باد ديده ميلرزيد. زن تمام پوستينها و پتوهاي خانه را انداخت روي دوش او. از پس لرزههاي خواندن بي سواد خواندن رها نميشد. دوباره كلمه فرود آمد: «اي پي چيده در پارچهها برخيز و هشيارشان كن»[۸] دشوارترين تكليف هستي را از او ميخواهند؛ فكر كن بايستد آنجا، تنها، با شانههايي نحيف و خدا در گوشش نجوا كند: «بگو به بندگانم من نزديكم»[۹] . معلوم است بیهوش ميشود.
ما از رنج اين واسطه نجوا چه ميفهميم؟
سلام جاي تو اينجا خالي است