خواب میبینم در تونل، سفره پهن کردهایم، بالش گذاشتهایم و دراز کشیدهایم؛ پیکنیکِ ابلهانه در جایی اشتباه. از تونل نمیترسم؛ یادم نمیآید، شاید ماشینهایی باشند که بیایند ما را زیر کنند. همانجا توی خواب از این میترسم که آن بیرون آدمهایی باشند که زیر آفتاب چای میخورند. میترسم در همین چند قدمی، آدمهایی باشند که نور، افتاده بر تکههای نانشان و باد، لبه زیرانداز را میکوبد به کناره شیشه مربایشان، درست وقتی ما برای گردشِ عصرگاهی دلپذیر، در تونل، زیرِ نورگیر و هواکش، چادر زدهایم.
ترسها را که تقسیم میکردند، این ترسِ عجیب، سهم من شد: مدام فکر میکنم گونۀ خوبی از زندگی، جایی همین نزدیکی، جریان دارد که من از آن بیخبرم؛ گونهای خوشبختی که من نمیدانم و از دست دادنش احمقانه است، خیلی احمقانه.
میترسم همین الان که دیگرانی دارند میخندند، من در لطیفهای ابلهانه و تودرتو، گم شده باشم، از آن لطیفههای طولانیِ ملالانگیز که مرحله به مرحله، ادامه پیدا میکند و آخرش هم معلوم میشود روی دو کلمۀ شبیه بنا شده و تو همۀ وقت به دومی فکر کردهای و آنها منظورشان اولی بوده.
میترسم سوالها، دو برگی بوده باشد و حالا که بیخیال سوت میزنم و خوشم که سریع بودهام، دیگرانی که خبر دارند پشت ورقه خالی نیست، همچنان مینویسند. هراسِ ساده از برگههای دورویه، که شاید یک رویشان را نبینی و سرنوشتت بالا و پایین شود از سالهای مدرسه هنوز با من است.
ترسِ خرگوشهای مغرورِ خوابیده زیر درخت را دارم وقتی که لاکپشتهای مصممِ پرحوصله به آخر راه رسیدهاند. میترسم ناگهان بفهمم تمام مدت که به خیال خودم زرنگی میکردم، قاعدۀ بازی طور دیگری بوده.
ترس ازلی از اینکه گندمهای برادرت را بخرند و تو دقیقا به خاطر نقشههایت، به خاطر زرنگیها و تیزبازیهایت، بازنده شوی. حسادتهایی هست که جسدش را هیچ جا نمیشود پنهان کرد.
قسمت ترسناکترِ کابوسهایم آنجاست که میخواهم از توی تونل راه بیفتم، بروم تا مطمئن شوم آن بیرون جایی نیست ولی نمیتوانم. نخهای زیرانداز حصیری به تکتک انگشتهای پایم گره خورده یا دور و بریهایم مرتب سوالی میکنند و حرف میزنند، میخواهم بپرم وسط حرفشان و نمیشود، جمله بعدی به جمله قبلی میچسبد و خندهها در هم فرو میروند و من همینطور نیمخیز و مردد … که از خواب میپرم. قسمت ترسناکترِ کابوسم این است که میفهمم به گونۀ خودم از زندگی، عادت کردهام.
همانجا در خواب میدانم که اگر در همین همسایگی هم خبر خوبی باشد سراغش نمیروم. دنبالش راه نمیافتم چون حس میکنم دیر شده و نور چشمم را میزند. رطوبت و خفگیِ این سایه را دوست دارم و فکر میکنم بیرون از اینجا، تنهایی و کم و کوچک بودن اذیتم میکند.
بعد، خیلی میترسم.
خیلی میترسم و دلم میخواهد یکی روضۀ جنابِ حر بخواند. بیدار که میشوم همیشه دلم میخواهد یکی روضۀ جنابِ حر بخواند.