از همان اول سفر، آن عقب سر اینکه کی وسط بنشیند دعوا داشتیم چون جای خیلی ناراحتی بود، بهخصوص وقتی از پستیبلندیهای خیابان رد میشدیم از هیچطرف نمیتوانستیم خودمان را نگه داریم و خیابانهایمان هم پر از تپه و چاله با شیبهای تند بود.
دانشمند گفت: «بر مادر گالیله لعنت.» بدون اینکه روحیهاش را از دست بدهد به قلب جنگلهای آمازون پرواز کرد. طبق آنچه از مطالعاتش به دست آورده بود آنجا یک فرد بومی از قبیلهی اوسوالدوها زندگی میکرد؛ تنها بازماندهی قومی که بر اثر جنگلزدایی، آلودگی و زیادهروی در مصرف نوشیدنی «فِرنِت» که رهاورد تمدن بود از بین رفته بودند.
لیلا قاب شده بود توی چهارچوب در. بلند و کشیده. صدای لیلا، شکل خندینش و راه رفتنش حالم را خوب میکرد. فقط این نبود. یک چیزی توی دلم تکان میخورد و یکدفعه آدم دیگری میشدم.
هر بار کابینت آشپزخانه را باز میکنم، میبینم زیر نان تازهای که آن روز یا روز قبلش خریدهایم، چندین و چند کیلو نان کهنه تلنبار شده، شاید حتی یک هفته یا ده روز روی هم انبار شدهاند. هر بار تعجب میکنم چرا زنم آنها را دور نریخته، کاری که حتما خودم میکردم، اما تعجبم طولی نمیکشد، یادم میافتد.
امروز افتتاحیهی فصل گرگنماها است. لباسهای رسمی، کفشهای پاشنهبلند، ژپون و زیورآلاتمان را میگذاریم داخل کمد و لباسهای استتارمان را از انباری بیرون میآوریم.محتویات کولهپشتیمان را از نو مرور میکنیم: نقشه، کبریت، چاقو، جعبهی کمکهای اولیه، آب، آجیل، کمربند ایمنی مخصوص بالا رفتن از درخت و قطبنما.
وسط دریای ظلمانی سوسوی چراغهای بندر پیدا بود. سکوت بود و جز صدای دلنشین برخورد ریز موج به بدنهی قایق حلبی هیچ صدایی نمیشنیدیم. اغو نگاهی به ستارهها کرد. یک دست نخ ماهیگیری و دست دیگرش به سمت ستارهها نشانه رفت.
بهسرعت سر برگردانده بودند بیآنکه بتوانند وحشتی را که به چهرهشان دویده بود پنهان کنند اما در چهرهی مرد که سر به زیر انداخته بود کوچکترین تغییری ایجاد نشده بود. گویا به ترسیدن دیگران عادت داشت.
زن دوباره گفت: «مطمئنی حیوون نداره؟» مرد گفت: «آره مطمئنم. حداقل تو این فصل. بهجز چندتا سگ ولگرد بیآزار» و دستهایش را زیر آب محکم به هم مالید.