وقتی با نوک انگشتان پا روی کف سرامیکِ تازه شستهشده راه میروی، با انقباض ماهیچهها که توهم سبکوزنی میدهند و فکر اینکه سرامیک کثیف نمیشود.
هر بار کابینت آشپزخانه را باز میکنم، میبینم زیر نان تازهای که آن روز یا روز قبلش خریدهایم، چندین و چند کیلو نان کهنه تلنبار شده، شاید حتی یک هفته یا ده روز روی هم انبار شدهاند. هر بار تعجب میکنم چرا زنم آنها را دور نریخته، کاری که حتما خودم میکردم، اما تعجبم طولی نمیکشد، یادم میافتد. بدون اینکه لازم باشد دربارهاش صحبتی کنیم؛ او دوست ندارد نان دور بریزد. شهامتش را ندارد؛ یکی از آن زوایای کاتولیکی که اگر نان را خودش بیندازد توی سطل آشغال احساس گناه میکند. برای همین، به آنها دست نمیزند. فکر میکند، یعنی آرزو میکند من متوجه بشوم و یکی از روزها نانها را بردارم و بیندازم توی سطل. اینجوری خودش نیست که مرتکب گناه میشود.
و من این کار را میکنم.
آدمهایی را دوست دارم که دربارهی مکانی میگویند: «دور است»، بهخصوص وقتی خیلی هم نزدیک است.
بهموقع توی قطار جا رزرو میکنم. وقتی میرسم ایستگاه ، فورا سوار نمیشوم. منتظر میمانم. تمام مجلههای کیوسک روزنامهفروشی را نگاه میکنم. یک بطری آب از دستگاه میخرم. بعد، كمی قبل از اینکه قطار راه بیفتد، دو یا سه دقیقه قبل، سوار واگنم میشوم. امیدوار میروم سمت جای نشستنم. معمولا از دور میفهمم چه خبر است. اگر جا خالی باشد، چمدانم را میگذارم بالا و مینشینم.
سرخورده.
برای اینکه خیلی دوست دارم یک نفر سر جایم نشسته باشد و امیدوار باشد من از راه نرسم.
میدانم یک عالمه ساعتش را نگاه کرده؛ میدانم هر بار که كسی نزدیک میشده میترسیده همانی باشد که بخواهد سر جای خودش بنشیند؛ میدانم هر بار با امیدواری یک نفس آسوده کشیده. و میدانم که حالا، یکی دو دقیقه قبل از حرکت، فکر میکند موفق شده.
درست همان لحظه، من از راه میرسم.
با حق بلند کردنش بی آنکه بتواند اعتراض کند. تا چند سال پیش میترسیدم یکی سر جایم نشسته باشد، خجالت میکشیدم از جا بلندش کنم. ناراحت میشدم. حالا من هم عوضی شدهام و این کار را دوست دارم.
«ببخشید، اما اینجا احتمالا جای من است.» و بلیتم را نشان میدهم. میگویم «احتمالا» تا این امکان را بهش بدهم که هنوز یک ذره امیدوار باشد و بعد بگویم: «حالا مهم نیست.»
من از جایم تکان نمیخورم و او ـ تحقیرشده ـ راهش را میکشد و میرود، تقریبا فرار میکند، میرود دنبال جای دیگر بگردد.
مدت طولانی قوطیهای کوکاکولا را با در باز و نصف و نیمه توی یخچال گذاشتن، بدون اینکه دور بریزیشان یا مصرفشان کنی.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی نودم، مرداد ۹۷ ببینید.
این داستان گزیدهای است از مجموعهداستان Momenti di trascurabile felicità که سال ۲۰۱۰ منتشر شده است.