قبل از طلوع خورشید، پدرانمان بیدارمان میکنند؛ اولش کمی گیجیم ولی بعد یادمان میآید چه روزی است و هیجانزده میشویم. یادمان می آید با کمی صبر و کمی تمرین به چه چیزی تبدیل میشویم؛ به آدمهایی با چشم و دستی استوار.
امروز افتتاحیهی فصل گرگنماها است. لباسهای رسمی، کفشهای پاشنهبلند، ژپون و زیورآلاتمان را میگذاریم داخل کمد و لباسهای استتارمان را از انباری بیرون میآوریم.محتویات کولهپشتیمان را از نو مرور میکنیم: نقشه، کبریت، چاقو، جعبهی کمکهای اولیه، آب، آجیل، کمربند ایمنی مخصوص بالا رفتن از درخت و قطبنما. حمام میکنیم و به سر تا پایمان اسپری خوشبوکننده میزنیم. جلیقهی نارنجی براقمان را میپوشیم و مهماتمان را بادقت بررسی میکنیم. اگر یکی از گرگنماها را کشتیم میتوانیم گلولهها را بکشیم بیرون و همه را خونین و دانهدانه نخ کنیم. بعضی از دختران بزرگتر گردنبندهای خیلی بلندی دارند که دو سه بار مثل رجهای مروارید دور گردنشان پیچیدهاند.
در جایگاه اصلیمان که مستقر شدیم، کمی احساس ترس میکنیم؛ یادآوری دندانها و چنگالها دلمان را میلرزاند. خوب میدانیم با کوچکترین اشتباه ممکن است زخمی یا کشته شویم. میدانیم ممکن است شکست بخوریم. موفقیت ما برای شهرمان مهم است؛ حیاتی است. کل سال وقت گذاشتهایم یاد بگیریم چطور از تفنگهایمان استفاده کنیم، بعد از مدرسه در تمرینهای هدفگیری شرکت کردهایم و هر وقت هوا مساعد بود در میدانهای تیراندازی به هدفها و طعمهها شلیک کردهایم.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.
این داستان با عنوان Take Your Daughter to the Slaughter سال ۲۰۱۶ در مجموعهداستان The Unfinished World: And Other Stories منتشر شده است.