صمد قربان‌زاده| بخشی از تصویر

داستان

مینا دستش را از توی دستم بیرون کشید و از پله‌ها بالا رفت. شال گردنش باز شده بود و یک سرش روی برف‌ها می‌کشید. آن بالا در نیمه باز بود و از لای در نیمه باز اندام یکی از بچه‌ها را دیدم که تند رد شد. انگار کسی را دنبال می‌کرد. مثل گرگم به هوا. پاشنه‌ی پا را روی برف‌ها کوبیدم و دنبال مینا از پله‌ها بالا رفتم. قبل از این‌که از در برود تو ایستاد و برگشت طرف من. جلو آمد و صورتش را چسباند به شلوار جینم که یخ بود از سرما. بعد دوید توی بغل خانم سلامی و رد کفش‌های کوچکش روی برف‌ها جا ماند. باد سردی در هوا بود که برف‌ها را منجمد می‌کرد. سال‌ها بود تهران همچین برفی ندیده بود. بالای پله‌ها ایستادم. برگشتم و حیاط مرکز را نگاه کردم. روی همه چیز را برف پوشانده بود. روی چرخ‌و‌فلک قرمز رنگی که گوشه‌ی حیاط بود. روی میز و صندلی وسط حیاط. روی باغچه‌ای که حاشیه‌ی حیاط را دور می‌زد و می‌چرخید دور درخت گردوی آن وسط.

صدای لیلا گفت: «بیا تو. یخ می‌زنی.»

لیلا قاب شده بود توی چهارچوب در. بلند و کشیده. صدای لیلا، شکل خندینش و راه رفتنش حالم را خوب می‌کرد. فقط این نبود. یک چیزی توی دلم تکان می‌خورد و یکدفعه آدم دیگری می‌شدم.

هوای مرکز گرم بود. دنبال لیلا از توی راهرو رد شدم و رفتم توی اتاقش که دو تا پنجره‌ی قدی بلند داشت رو به حیاط یخ‌‌زده. دکمه‌های پالتوام را یکی یکی باز کردم و نشستم روی هره‌ی پنجره، تکیه دادم به شیشه. لیلا شالش را روی شانه‌هایش انداخت و پشت میزش نشست. حرف نمی‌زد. دوست داشتم چیزی بگوید ولی فقط زل زده بود به من. می‌دانستم غمگین است. قد بلندش وقتی غمگین می‌شد کمی منحنی می‌شد. انگار چیزی از دستش افتاده باشد روی زمین و دنبالش بگردد.

گفت: «باید برای رفتنت مهمانی بگیریم.» گفتم: «دوست ندارم. این‌جوری آدم فکر می‌کند هیچ‌وقت برنمی‌گردد.»‌

خندید، گفت: «برنمی‌گردی خب. بیماری مگر برگردی.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «معلوم هم نیست. اگر به خاطر مینا نبود اصلا نمی‌رفتم.»

چشم‌هایش را بست و سر تکان داد.

چند ماه به این فکر می‌کردم که چرا می‌روم؟ به خاطر مینا یا کتایون؟ کتایون زنگ زده بود و گفته بود امروز را با مینا توی خانه بمان. گفته بود خیلی برف آمده. کلی ماشین خورده به هم. گفته بود مادرم را می‌فرستم پیش مینا بماند. بعد هرجایی خواستی برو.

لیلا گفت: «دلم برایت خیلی تنگ می‌شود.»

لال شدم. این‌جور مواقع زبانم توی دهن نمی‌چرخد که مثلا یک جمله‌ی قشنگ بگویم. عین گوسفندها فقط نگاه می‌کنم.
لیلا سرش را پایین انداخت. بغض داشت. گفت: «تو نگران نشو البته. حس الانم واقعی نیست. خودم می‌دانم.»

چند روز پیش با مینا و کتایون رفته بودیم تجریش. باد شروع شده بود و ابرهای سیاه روی هم ریخته بودند. نور بین زمین و آسمان خاکستری و سیاه می‌شد، هاشور می‌خورد و غمگینم می‌کرد. پیاده‌رو پر از دستفروش بود و مینا یکدفعه دوید توی جمعیت. بین سربازها و دخترهای مدرسه‌ای و چند توریست چینی. بعد مینا را ندیدم. کتایون اصلا حواسش نبود. زل زده بود به بساط دستفروش‌ها. به کیف‌های تقلبی. لباس‌های تقلبی. عروسک‌های تقلبی. چشم چرخاندم تا مینا را ببینم. دورتر یکی از سربازها با توریست‌های چینی انگلیسی حرف می‌زد. کلمه‌هایش را پراکنده و درهوا می‌شنیدم. مینا ولی نبود و دانه‌های برف چرخ‌زنان و آرام روی صورتم می‌نشست. لیلا گفت: «بگذار برایت قهوه درست کنم. قهوه‌ی عربی» و لبخند زد. گفتم: «دل من هم تنگ می‌شود. فقط هم دلتنگی نیست. بیشتر است.»

باز خندید. ظرف قهوه را از توی کشوی میز درآورد و درش را باز کرد. بوی قهوه پیچید توی هوا. در هرم هوا موج خورد و با بوی ملایم برنج دم‌کرده‌ای درهم شد که معلوم نبود از کجا می‌آمد. گفت: «آدم آهنی بالاخره حرف زد.» بعد ظرف قهوه را بالا گرفت. گفت: «بیا این‌جا بو کن. با بوی قهوه‌ی عربی یاد من بیفت.» بلند شدم و به سفیدی پشت پنجره نگاه کردم. جلو رفتم ظرف قهوه را از دستش گرفتم، گذاشتم روی میز. گفتم: «دلتنگی نکن. همیشگی که نیست.»

تو چشم‌هایم زل زد. گفت: «من از تو عصبانی‌ام. می‌فهمی؟»

گفتم: «می‌فهم.»

کسی چند بار با انگشت به در اتاق کوبید. زن گفت: «مهدیه حالش خوب نیست. از هفته‌ی قبل بدتر. فکر کنم باید برود بیمارستان.»

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی نودم، مرداد ۹۷ ببینید.