گلشن یکتائیان | ۱۳۹۷

داستان

به میدان شهرداری که رسیدیم، باران می‌بارید. از خانه می‌آمدیم خبری نبود. من و دخترم چتر نداشتیم. هر سایه‌بانی در گذر پیاده‌رو ولو کم‌عرض و کوتاه غنیمت بود. آتلیه‌ نزدیک سبزه‌میدان بود. از وقتی میدان شهرداری شده مرکز گردشگری، ماشین‌ها اجازه‌ی تردد ندارند. قبلا همیشه شلوغ و پر‌ترافیک بود. حالا کفترهای چاهی دسته‌ای این‌جا و آن‌جای میدان زیر باران مشغول دانه برچیدن‌اند. دخترم گفت: «منم می‌خوام به کبوترا غذا بدم.» گفتم: «بذار وقتی از آتلیه برگشتیم.»

دست هم را گرفتیم و از روی چاله‌ی کوچکی پریدیم. آب شتک زد روی لباس‌مان. کفری زیر لب غر زدم. دخترم از ته دل خندید. شوق دیدن هدهدِ قصه‌ها توی چشم‌های درشتش برق می‌زد. از لحظه‌ای که پرنده‌ی شانس را روی پوستر تبلیغاتی عکاسی دیده بود، بند کرده بود که باید ببرمش تا هدهد را ببیند. پرنده توی عکس تبلیغاتی با وقار خاصی روی قوس گنبدی قفس طلایی‌اش نشسته بود و به دورها خیره بود. مادرم می‌گفت اگر کسی هدهد ببیند شانس بهش رو می‌کند. سال‌ها پیش شانه‌به‌سری را یک آن لابه‌لای شاخ و برگ درخت‌های مرکبات چای باغی در اطراف لاهیجان دیده بودم. چند روز بعدش پولی دستم آمد و مشکل بزرگی در زندگی‌ام حل شد.

دخترم به محض این‌که چشمش به چنارهای بلند باغ سبزه‌میدان افتاد دستم را کشید. گفتم: «یواش‌تر… صبر کن…» پایم گیر کرد به جدول پیاده‌رو و سکندری خوردم. دستش را از دستم بیرون کشید و تنهایی دوید تا پشت در آتلیه. عکاس در را به روی ما باز کرد. خودمان را معرفی کردیم. مردد ماند. دخترم سر جایش وول می‌خورد و آرام نداشت. عکاس لبخندی زورکی زد که یعنی ما را به جا آورده است. چندان مشتاق به نظر نمی‌رسید. شاید هم اشتیاق ما را زیادی دید که با سردی گفت: «بفرمایین.» دخترم جلوتر از من تو رفت و با چشم‌های کنجکاو دور‌تادور اتاق انتظار را جورید. عکاس گفت: «لطفا همین‌جا بشینین.»

گفتم: «ما به خاطر اون هدهد که توی عکس تبلیغاتی آتلیه بود اومدیم.»

گفت: «بله. خاطرم هست.» در اتاق کناری را باز کرد و داخل رفت. روی کاناپه‌ی سفید گود افتاده‌ای نشستیم که چرمش از چرکی به زردی می‌زد. عکاس وقتی برگشت پرنده‌ای همراهش نبود. دخترم پکر شد. گفتم: «به عشق پرنده دو روزه که آروم و قرار نداره.»

سری تکان داد. پشت میز بزرگ کارش نشست و مانیتور لپ تاپش را سمت ما برگرداند: «باید اول کمی آماده‌ش کرد. همین‌طوری نمی‌شه آوردش بیرون.»

دخترم گفت: «اسمش چیه؟»

«اسم نداره. تو هر چی دوست داری صداش کن.» بعد موس لپ تاپ را سراند سمت من. «فایل نمونه‌ی عکس‌هاست. اول ببینین کدوم فیگور پرنده رو دوست دارین تا برای کار آماده‌ش کنم.»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی نودویکم، شهریور ۹۷ ببینید.