تقریبا پانزده سال پیش رخ داد. میگویند حقیقت بیزمان است، اما این داستان زمان دارد. زمانی بود که حقیقت نبود.
از شب پیش دهکوره که در ولایت کوهستانی مرزی گموگور بود دستخوش بوران بیامان بود و باد انگار از درد در آن زوزه میکشید. صبح زود یک گروهان سرباز که برای ورزش استقامت در هوای سرد بیرون آمده بودند از شهرک بالای ستیغ تلوتلوخوران وارد دهکوره شدند. در میان برف سنگین بادآورده پاپوشهای حصیری پهن خود را میکشیدند و با گامهای نااستوار از میان دهکوره میگذشتند تا باز مثل بسیاری سایههای دیگر در بوران ناپدید شوند.
شب رسید و باد آرام گرفت. در پاسگاه پلیس سر راه دهکوره، پلیس درجهدار پیری تک و تنها نشسته بود و کف پاهایش را جلو بخاری داغ سرخ گرم میکرد و سیبزمینی پوست میکند. رادیو یکریز ور میزد اما او توجهی نداشت. غرق خواب و خیال خوش بود.
با خود میگفت: «چندان چیزی از نظرم دور نمیماند. خوب میدانم که کدخدا و معاونش دارند خواربار جیرهبندی را غیر قانونی میفروشند و سرکاهن معبد هم دستش با آنها تو یک کاسه است و خواربار را زیر تختههای کف معبد قایم میکند. اما در دهنم را چفت میکنم ـ همه توی ده از این موضوع خبر دارند. هدیههایی که برایم میآورند حقالسکوت نیست، بلکه برای نشان دادن حسن نیتشان است. بازنشسته که بشوم، مثل باقی ماموران محلی میزنم به چاک. میتوانم همینجا بمانم، جایی تهیه کنم و شاید حتی بیوهای که مال و منالی دارد زنم بشود و آخر عمری را در آسایش بگذرانم. اگر سلیقهی اعیانی نداشته باشی، بهتر از زندگی کشاورزی چیزی نیست. خانهای هم میخواهم تا وقتی پسرم از خدمت سربازی برگشت بهش خوشامد بگویم. و جنگ باعث شده حالا تو ده سه تا بیوه باشند که ملک دارند. البته از قرار معلوم هرکدامشان یک پسر دارند ولی هیچوقت نمیشود فهمیدـ حالا هر لحظه ممکن است در راه وطنشان بمیرند. دنیا به کامم میشود، میدانم. هرگز کاری نکردهام که اهالی ده از من دلخور شوند و عدهی بیوهها هم رو به افزایش است. هیچ عجلهای نیست. فقط همینجا مینشینم و منتظر فرصت میشوم و خوب این فکر را سبک سنگین میکنم. وسعت شالیزار به اضافهی خانواده، تقسیم بر دو…»
یکهو تلفن زنگ زد. سیبزمینیای که داشت پوست میکند از دستش رها شد و افتاد توی خاکسترها. برش داشت و با لبهی زیر پیرهنش پاک کرد، بلند شد و پیش از آنکه از ورودی قدم بیرون بگذارد، از درد کش و قوسی کرد. گوشی را برداشت و با خونسردی حرفهای خاصی کشدار جواب داد، اما بعد سگرمههایش تو هم رفت و انگشتهایی که سیبزمینی را نگه داشته بود بنا کرد به لرزیدن.
سربازها که از ده رد شدند، یکراست رفتند کوهستان. از تپهها و درهها و جنگلها گذشتند و در طول راه مانور دادند، چنانکه وقتی به آخرین ستیغ رسیدند قدری از ساعت سه گذشته بود. باد دمبهدم شدت میگرفت، شلاقکش برف را دورشان میپیچاند و نفسشان بند میآمد؛ در تمام این مدت چیزی نخورده بودند و ناچار بودند در بازگشت دو برابر راهپیمایی کنند. همه میدانستند هرکس عقب بیفتد سخت تنبیه میشود، با اینحال شش نفر عقب ماندند. چون این مشق خاصی بود برای آزمایش تاثیرات توأمان گشنگی، خستگی و سرما، امکان جا ماندن پیشبینی شده بود و تیمی پزشکی در پی آنان میآمد. اما وقتی پزشکیاران به گروهان رسیدند، معلوم شد فقط پنج جامانده در پایگاهاند. انگار یک سرباز ناپدید شده بود.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی نودویکم، شهریور ۹۷ ببینید.
این داستان با عنوان Il cavaliere سال ۲۰۱۷ در مجلهی وانیتی فِر منتشر شده است.