خرداد ۱۳۹۷

حرف همه‌ی بازیکن‌های انگلیس است که حداقل ده پانزده بازی نیاز داری تا قلق بازی‌های بین‌المللی دستت بیاید. اوون پنج سالی عضو تیم ملی بود اما هیچ‌وقت باثبات برایش بازی نکرده بود. روبه‌روی پرتغال تبدیل شده بود به اَبَرانسان. بی‌نظیر بود؛ بهترین عملکرد انفرادی بازیکنان در چند جام‌‌جهانی اخیر.

اسفند ۱۳۹۶ و فروردین ۱۳۹۷

سال ۱۹۸۹ سعی کردم سکوت را بشکنم؛ وقتی پدر و مادرم با ماشین‌شان آمدند پولمنِ واشینگتن تا برای اجاره‌ی آپارتمانی که آن‌جا به‌خاطر دانشگاه گرفته بودم بهم پول بدهند. پدرم در اتاق پذیرایی با نامزدم کَری حرف می‌زد و من رفتم بیرون تا با مادرم که توی ماشین نشسته بود صلح کنم.

بهمن ۱۳۹۶

بابا اسم کوچک پدرش را نمی‌دانست. سوال هم نمی‌کرد. مری مطمئن شده بود که هیچ‌کس اسم مردی به نام چستر را به زبان نمی آورد. سیدی به امرونهی‌های بی‌وقفه‌اش گوش می‌کرد و دهانش را هم می‌بست. مامان هم همین‌طور.

آن روز صبح هم تعدادی شعر تهِ ظرف دفن کرده بود. بابابزرگ اول برای من خواندشان؛ چشم‌هایش سرخ شد. شعرها راجع به آدم‌هایی بود که برای آزادی راهپیمایی می‌کردند، قلبی که از دست قوی‌تر بود و شمشیری با خودش حمل می‌كرد و جوانانی که مثل خوشه‌های گندمِ کشیده بر زمین‌های روسیه ایستاده بودند.

آذر ۱۳۹۶

گفت‌وگو با ایشی‌گورو درباره‌ی زبان‌جهانی داستان‌هایش

من با تصورِ سفت‌وسخت یک کشور دیگر در سرم بزرگ شدم، یک کشور دیگرِ خیلی مهم که با آن گره‌های حسیِ سفت‌وسختی داشتم. والدینم آموزش‌هایی بهم می‌دادند که مرا برای برگشت به ژاپن آماده نگه دارند. کلی کتاب و مجله و این‌طور چیزها برایم گرفته بودند. البته که من ژاپن را نمی‌شناختم ولی تمام وقتی که در انگلیس بودم تصویری خیالی از آن‌جا برای خودم می‌ساختم.

تیر ۱۳۹۶

در آگوست ۲۰۰۲ با من تماس گرفتند و برای بازی در تیم ‌ملی دعوت شدم. آن زمان بیست‌وچهار سال داشتم و تازه اولین فصل کامل را در تیم گنگام می‌گذراندم. این اولین شانسم بود که با هم‌تیمی‌های آینده‌ام روبه‌رو شوم و راستش از چند بازیکن حرفه‌ای تیم ترسیده بودم.

خرداد ۱۳۹۶

چرا داستان كوتاه اقبال كمتری نسبت به رمان دارد؟

در مقام یک داستان‌کوتاه‌نویس سال‌ها در انکار زندگی می‌کردم. وانمود می‌کردم همه‌ی ناشران اشتباه می‌کنند که می‌گویند داستان ‌کوتاه نمی‌فروشد. وانمود می‌کردم آن‌هایی که در شبکه‌های اجتماعی کتاب کامنت می‌گذارند که «کاش رمان می‌نوشت» از جماعتِ بی‌خبر و همیشه‌شاکی در مورد همه‌چیزند.

بهمن ۱۳۹۵

شاید اگر داستان مرگش را تعریف کنم بتوانم آن را بفهمم، درک کنم یا حتی عوضش کنم. از دنیا رفتنش هنوز به‌نظرم نامحتمل است. آدمی که در تمام طول زندگی‌ات حضور داشته، یک روز ناپدید شود و ديگر برنگردد. باورپذیر نیست. دو سال ‌و نیم پیش دکترها تشخیص سرطان روده‌ی بزرگ دادند. ماه‌ها بود می‌دانستم که می‌میرد.

مهر ۱۳۹۵

یک مشتری با کتاب‌هایی پر از گرد‌ و خاک آمد و پرسید: «واقعا اینا رو با همین خاک‌وخل می‌خواین؟» لابد فکر می‌کرد هرچه كتاب‌ها خاك‌و‌خلي‌تر باارزش‌تر و با هزار بدبختی جوری آورده بودشان تا ذره‌ای از خاک‌شان تكانده نشود. اما چیزی که متعجب‌ترم کرد مشتری‌ای بود که روزی آمد و از من خواست گرد و خاک به او بفروشم.

شهریور ۱۳۹۵

وقت‌هایی هست که با خودم فکر می‌کنم گذشته چیزی نیست مگر اتاقی دیوار‌به‌دیوار اتاق خودمان. هر روز صدها بار داخلش می‌شویم، با کسی که آنجا است بحث می‌کنیم، به موهایمان دست می‌کشیم، جای گلدان را تغییر می‌دهیم، قاب عکس روی دیوار را صاف می‌کنیم.