در نگاه اول دنیایی که همه به یک زبان حرف میزنند جذاب است. آدمها میتوانند از سطح درک اولیه فراتر بروند و از محتوایی جهانی بگویند اما چه چیزهایی در روند جهانی شدن از دست میروند؟ صداهایی که امروز با رفتن به سمت یک زبان مشترک دیگر شنیده نمیشوند. مکان، زبان و فرهنگ در ادبیات کمرنگ شده و دیگر کمتر از تجربیات بکری میخوانیم که فقط میتواند در یک گوشهی دنیا اتفاق بیفتد. گفتوگوی اوئه و ایشی گورو در سال ۱۹۹۱ انجام شده؛ زمانی که اوئه هنوز برندهی نوبل نشده بود، موراکامی نویسندهی جوانی بود که در آمریکا خوب میفروخت و ایشی گورو با جایزهی من بوکر مطرح شده بود. در این گفتوگو از دغدغههای ایشی گورو سالها قبلتر از دریافت جایزهی نوبل امسال میخوانیم؛ دغدغهی زبان و بینالمللی بودن.
وقتی رمان هنرمندی از جهان شناور را میخواندم از توصیفهای فوقالعادهات راجع به زندگی در ژاپن، ساختمانهای ژاپنی و مناظرش جا خوردم. دوست دارم بپرسم این دانش دربارهی فضای ژاپن و کاراکترهای ژاپنی را از کجا آوردهای؟ چقدر از آنها ساختهی تخیلاتت بوده؟
خب، فکر میکنم ژاپنی که در این کتاب توصیف میکنم ژاپنی بهشدت شخصی و خیالی باشد. این مسئله مستقیما مربوط میشود به تاریخ زندگی خودم. وقتی خانوادهام از ناکازاکی به انگلیس مهاجرت کردند قرار بود اقامت کوتاهی آنجا داشته باشیم؛ یک یا شاید دو سال. من آن موقع بچه بودم و از جایی که آدمهایش را میشناختم دور شدم. از پدربزرگ و مادربزرگم و از دوستانم. خانوادهام گفته بودند دوباره برمیگردیم ژاپن اما در انگلیس ماندگار شدیم. در تمام بچگیام نتوانستم ژاپن را فراموش کنم، چون باید خودم را برای برگشتن آماده میكردم.
من با تصورِ سفتوسخت یک کشور دیگر در سرم بزرگ شدم، یک کشور دیگرِ خیلی مهم که با آن گرههای حسیِ سفتوسختی داشتم. والدینم آموزشهایی بهم میدادند که مرا برای برگشت به ژاپن آماده نگه دارند. کلی کتاب و مجله و اینطور چیزها برایم گرفته بودند. البته که من ژاپن را نمیشناختم ولی تمام وقتی که در انگلیس بودم تصویری خیالی از آنجا برای خودم میساختم.
فکر کنم بیستوسه چهارساله بودم که فهمیدم آن ژاپنِ آرمانی فقط در تخیلاتم وجود دارد. بیشتر به این خاطر که ژاپنِ واقعی از سال ۱۹۶۰ به بعد تغییرات زیادی کرده بود. فهمیدم که این ژاپن کودکیهایم است و دیگر هیچوقت نمیتوانم به آن برگردم. فکر میکنم یکی از دلایل اصلیای که رمان نوشتم همین بود؛ دلم میخواست آن ژاپن را بازآفرینی کنم ـ تمام آن خاطرات و تصاویر خیالی را که از مناظر آنجا در ذهنم داشتم، كنار هم بگذارم. میخواستم امن نگهشان دارم، در کتابی حفظشان کنم قبل از اینکه همهشان از خاطرم بروند. وقتی هنرمندی از جهان شناور را نوشتم، اصلا به فکر جستوجو در کتابهای تاریخی نبودم. واقعا میخواستم تصویر ذهنی خودم از ژاپن را روی کاغذ بیاورم و راستش برایم مهم نبود که داستانم با واقعیت تاریخی جور نیست. حس میکنم در مقام یک داستاننویس باید جهان خودم را بسازم جای اینکه از سطحِ واقعیت کپیبرداری کنم.
وقتی اولین بار کتابهایت در ژاپن معرفی شدند همه تو را نویسندهای آرام و صلحطلب شناختند؛ یک ژاپنیِ تمامعیار. اما من از اول به این شک داشتم. احساس کردم این نویسنده بسیار باهوش است و راستش با خواندن بقیهی کتابهات این حس تقویت شد. سبکت همیشه این بوده که ساختاری دوگانه بسازی با دو یا چند المانِ درهمتنیده. من احساس میکنم این توانایی خیلی ژاپنی نیست، این آدم یک انگلیسی است.
خب، من هیچوقت سعی نکردهام نویسندهی آرامی باشم. چیزی که شما از آن حرف میزنید بیشتر مسئلهی تکنیک است تا هر چیز دیگر. یكجور آرامش سطحی در کتابهایم هست؛ آدمها کشته نمیشوند و چیزهایی از این قبیل اما بهنظر خودم کتابهایم کتابهای آرامی نیستند چون پُراند از چیزهایی که خودم را به هم میریزند و سوالهایی که نگرانم میکنند. برای من هر چیزی هستند الا آرامش.
اما سوالتان دربارهی نویسندهی اروپایی بودن؛ فکر میکنم دلیل اصلیاش نداشتن اطلاعات و شناخت کامل از ژاپن باشد. من مجبور بودم که جهانیتر بنویسم. اگر بعد از ترک ژاپن مدام به آنجا برمیگشتم یا اگر در طول بزرگ شدنم بیشتر با ژاپن آشنا میشدم فکر میکنم شاید احساس مسئولیت بیشتری در قبال چهجور معرفی کردن مردم آنجا داشتم. در واقع شبیه یک سخنگوی ژاپنی میشدم که در انگلیس مینویسد اما اوضاع طوری پیش رفت که نتوانستم برگردم. این اولین سفرم به ژاپن بعد از سی سال است. میدانستم که تقریبا هیچچیز از ژاپن مدرن نمیدانم اما داستانهایم در ژاپن اتفاق میافتاد. عدم شناختم از آنجا مجبورم کرد که به تخیلاتم پناه ببرم و به خودم بهمنزلهی نویسندهای بیخانمان نگاه کنم. نقش اجتماعی خیلی مشخصی نداشتم، چون نه یک انگلیسی تمامعیار بودم و نه یک ژاپنی.
در واقع من نه نقش مشخصی داشتم، نه جامعه و نه کشوری که برایشان حرف بزنم و بنویسم. تاریخِ هیچکس تاریخ من نبود. فکر کنم همینها بود که مرا به سمت بینالمللی نوشتن برد. من از تاریخ استفاده کردم. مثل کارگردانی که برای فیلمنامهی نوشتهشده دنبال لوکیشن میگردد در کتابهای تاریخی دنبال اطلاعات میگشتم. دنبال جایی در تاریخ میگشتم که به درد چیزی که میخواستم بنویسم بخورد. فینفسه خیلی به تاریخ علاقهمند نبودم فقط داشتم از تاریخ انگلستان و ژاپن استفاده میکردم تا چیزی که ذهنم را درگیر کرده به تصویر بکشم. فکر کنم اینها مرا به نویسندهای تبدیل کرد که به جایی تعلق ندارد. واقعا هیچ گرهی عاطفی با تاریخ انگلستان یا ژاپن نداشتم. پس میتوانستم از آنها برای رسیدن به هدفم استفاده کنم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادوسوم، آذر ۹۶ ببینید.
این متن نسخهی کوتاهشدهی گفتوگویی است بین کنزابورو اوئه و کازوئو ایشیگورو که سال ۲۰۰۸ در مجموعهی Conversations With Kazuo Ishiguro منتشر شده است.