روزی که سربازها آمدند، سوپ ته گرفت و مامان مجبور شد دوباره بپزد. پخت. سر و صورتش سرخ شده بود، دستهایش را روی اجاق تکان میداد و ما هم سرفه میکردیم. اوضاع پای بابابزرگ هنوز بد بود، مدتها از روی تشكش در آشپزخانه بلند نشده بود. آن روزها خیلی کم حرف میزد اما خیلی مینوشت. مامان میگفت نباید بنویسد چون خطرناک است اما بابابزرگ شانه بالا میانداخت و به من چشمک میزد. پایش بوی بدی میداد اما آن روز بوی کلم و لبوی سوخته و دودی که اتاق را گرفته بود بوی پایش را پوشانده بود.
مامان گفت: «والیا، چهار تا لبوی بزرگ قاچ کن، اون کلم بزرگ رو برگبرگ کن. چهار تا سیبزمینی پوست بگیر، با هویج و پیاز. چیزی مونده؟»
قابلمه را شست و تویش آب ریخت تا جوش بیاید. درِ چوبی ظرف نمک را باز کرد و یک مشت توی قابلمه ریخت. شبیه برف بود توی تابستان. نمک تا لبهی ظرف بالا آمده بود چون جای مخفی نوشتههای بابابزرگ بود. خاطره مینوشت، شعر و نامه هم همینطور؛ نامههایی که هیچوقت پستشان نمیکرد و وقتی ازش میپرسیدم مال چه کسی است میگفت برای تو وقتی بزرگ شدی و برای همهی دوستانم و برای همهی مردم آزاد. روی کاغذهای نازکِ نازک با دستخطی خیلی ریز مینوشت و مامان کاغذهای نازکش را ته ظرف بزرگ نمك دفن میکرد.
آن روز صبح هم تعدادی شعر تهِ ظرف دفن کرده بود. بابابزرگ اول برای من خواندشان؛ چشمهایش سرخ شد. شعرها راجع به آدمهایی بود که برای آزادی راهپیمایی میکردند، قلبی که از دست قویتر بود و شمشیری با خودش حمل میكرد و جوانانی که مثل خوشههای گندمِ کشیده بر زمینهای روسیه ایستاده بودند. کلماتش پرخروش و مهیج بودند و آدم را به گریه میانداختند اما نمیدانستم چرا. شاید به این خاطر که بابابزرگ دیگر نمیتوانست با آن وضع بد پایش راهپیمایی کند. سعی میکردم به بویی که از پایش میآمد توجه نکنم. مامان مدام بابابزرگ و پایش را میشست اما هیچ بهتر نمیشد. بابابزرگ خیلی مینوشت؛ انگار میترسید اگر ننویسد، نوشتن را فراموش کند.
از نگاه کردن به سرخی آب که با لبوها قل میخورد خوشم میآمد. بزرگترین کلم را برداشتم و برگبرگش کردم؛ تمام قابلمه را پر کرد. آنها هم رنگ گرفتند.
کمی بعد پیتر باعجله آمد. در محکم خورد به دیوار.
«سربازا…»
صورت مامان از اجاق سرخ شده بود، صدایش عجیب بود. «بدویین بیایین پشت میز بشینین…» سوپ را هم میزد و هم میزد و سوپ قل میزد. بوی خوبی داشت. آشپزخانه تاریک بود. بابابزرگ را مرتب کرد و مدادش را انداخت توی اجاق.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوچهارم، دی ۹۶ ببینید.
این داستان با عنوان The Salt Box سال ۲۰۱۵ در مجموعهداستان Cooked Up منتشر شده است.