سلطان گرد و خاک
روزی که فروشگاه کتابهای دستدومم را باز کردم پشت شیشه نوشتم:
شروع به کار با صفر سال سابقه
کتابهای قدیمی شما را به بالاترین قیمت خریداریم.
با همهي خاك و خلشان.
یک مشتری با کتابهایی پر از گرد و خاک آمد و پرسید: «واقعا اینا رو با همین خاکوخل میخواین؟» لابد فکر میکرد هرچه كتابها خاكوخليتر باارزشتر و با هزار بدبختی جوری آورده بودشان تا ذرهای از خاکشان تكانده نشود. اما چیزی که متعجبترم کرد مشتریای بود که روزی آمد و از من خواست گرد و خاک به او بفروشم.
یک روز رفته بودم جایی کتاب بخرم؛ خانهاي بزرگ و قدیمی که لابد روزي مال یک فئودال بوده. انباری خانه را نشانم دادند که معلوم بود تابهحال رنگ جارو به خودش ندیده. گرد و خاکی که روی همهچیز نشسته بود درست مثل برف اول بهار بود. آنقدر هیجانزده شدم که از يك گوشهي بهنظر دستنخوردهتر انباري مشتي گرد و خاک کش رفتم و ریختم داخل یک پاکت سیگار خالی. در مغازهام اين گرد و خاكها را به مشتریها نشان میدادم و میگفتم که متعلق به دورهی اِدو است.
گرد و خاک آنجا الحق بافت خیلی خوبی داشت؛ مثل آرد شیرینیپزی. در سایه جلوهی تیرهای داشت و زیر نور خورشید مثل نقره برق میزد. انگار واقعا از نژاد اصیلی بود.
حرف که دهان به دهان میچرخد، داستانسراییها هم شروع میشوند. یک عده از راههای خیلی دور آمدند براي ديدن گرد و خاك، میخواستند بدانند این گرد و خاک واقعا متعلق به دورهی هیآن است یا نه. حتی یک نفر آمد و سوال کرد آیا راست است که من گرد و خاک انبار باستاني شوسویین را هم دارم. یک دیوانهی دیگر هم آمد و مشتی گرد و خاک برداشت و شروع كرد به ليس زدن دستش و اگر جلویش را نمیگرفتم همهاش را ميخورد.
تا اينكه یکی پیدا شد و آمد گرد و خاک بخرد. پنجهزار ین هم پيشنهاد داد. از پیشنهادش شاخ درآوردم و سریع ردش کردم. خیلی اصرار کرد و در نهایت با ناراحتی از مغازه بیرون رفت. فهميدم قصد شوخي نداشته. بعدها دوستی گفت حتما دلال عتیقه بوده. دلالها از گرد و خاک برای قدیمی نشان دادن وسایلشان استفاده میکنند. دوستم با خنده گفت: «باید یهکم بهش قالب میکردی.»
درست میگفت، اگر سرسوزنی شمِ اقتصادی داشتم از همهي گرد و خاک آن انباری طلا میساختم. آنوقت معروف میشدم به سلطان گرد و خاک. فرصتی استثنایی برای پولدار شدن داشتم اما از کف دادمش.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی هفتادم، مهر ۹۵ ببینید.
*این روایت گزیدهای است از Not Much of a Book, but Please… که در سال ۲۰۱۴ در کتاب The Columbia Anthology of Japanese Essays منتشر شده است.
دوست داشتم این داستان رو