وقتی جوانیم دنیا حول خودمان میچرخد. مرکز دنیاییم و توقع داریم آدمهای دوروبرمان در خدمتمان باشند اما هرچه میگذرد میفهمیم که چقدر به آدمهای اطرافمان وابستهایم. به حضورشان احتیاج داریم و بودنشان تسلایمان است. شرمن الکسی، نویسندهی آمریکایی، در این روایت از فراز و فرودهای رابطه با مادرش مینویسد.
از زمستان ۱۹۸۷ تا تابستان ۱۹۹۰ من و مادرم یک کلمه هم با هم حرف نزدیم؛ نه با نامه، نه پای تلفن، نه با وساطت کسی و نه رودررو. نه وقتی در یک خانه بودیم با هم حرف میزدیم، نه وقتی در یک اتاق بودیم، نه وقتی در یک ماشین بودیم.
سال ۱۹۸۹ سعی کردم سکوت را بشکنم؛ وقتی پدر و مادرم با ماشینشان آمدند پولمنِ واشینگتن تا برای اجارهی آپارتمانی که آنجا بهخاطر دانشگاه گرفته بودم بهم پول بدهند. پدرم در اتاق پذیرایی با نامزدم کَری حرف میزد و من رفتم بیرون تا با مادرم که توی ماشین نشسته بود صلح کنم. چند دقیقه قبل از اینکه پدر و مادرم برسند کری گفته بود: «باید باهاش حرف بزنی. مادرته.»
این استدلال چندان قانعم نمیکرد. بالاخره گرترود هم مادر هملت بود و میدانیم آخرش چه شد.
گفتم: «مامانم دیوونهاس.»
کری گفت: «منو یاد ژاژا گابور میندازه.»
میدانستم که ژاژا بازیگر و شخصیت معروفی با اصالت مجاری بود. هیچوقت فیلمها یا برنامههای تلویزیونیاش را ندیده بودم و مطمئنا در هیچکدام از برنامههایش هم شرکت نکرده بودم اما باز هم کلی جزئیات از زندگیاش میدانستم. به قول معروف؛ معروف بود چون معروف بود. ژاژا بهشکلی مبتذل کاریزماتیک بود؛ شبیه کاریزماتیک بودن ستارههای بهدردنخور امروزی.
از کری پرسیدم: «چرا مامانم تو رو یاد ژاژا میندازه؟»
«چون همهی توجهها به مامانته مثل بازیگرای سینما. تازه لهجهشم خیلی شیکه.»
خندیدم و گفتم: «مامانم سرخپوسته. لهجهی سرخپوستی قطب مخالفِ شیک بودنه.»
کری گفت: «تو اینجوری میگی چون از حرف زدنِ خودت خوشت نمیآد اما لهجهی سرخپوستی مثل موسیقیه.»
دستم را تکان دادم و به تعریفش محل نگذاشتم.
کری پرسید: «قراره با مردی ازدواج کنم که با مادرش حرف نمیزنه؟ فکر کردی دلم مادرشوهری میخواد که با پسرش اینجوری رفتار میکنه؟ یحتمل شما دو تا باید یا با هم ازدواج کنین یا با خودتون. دقیقا لنگهی همدیگهاین.»
کری معمولا از این خزعبلات عمیق و خندهدار میگفت. کلا با شهرستانیهای عجیبوغریب همدل بود. چون برای کری و نظراتش احترام قائل بودم و چون دلم برای حرف زدن با مادرم تنگ شده بود سعی کردم سکوتمان را تمام کنم، تغییری ایجاد کنم، رابطهمان را بهتر کنم، یک کاری کنم.
مستاصل بودم.
رفتم سمت مادرم که تنها در ماشین نشسته بود و میدانستم حواسش به من است. میدانست دارم میروم سمتش.
میدانست میخواهم از کلماتم استفاده کنم. تجربهی مذهبی عجیبی بود، انگار زائری بودم در جستوجوی معرفت از راهبهای که صدها سال بود حرف نمیزد.
گفتم: «سلام مامان.» جواب نداد. یک شال یا پتوی نوزاد یا یک چیز مستطیلی قشنگ میبافت. تنها صدایی که میشنیدم دلنگدلنگ میلهای کاموابافیاش بود.
«مامان، باهام حرف بزن.»
میلهای کاموابافی.
«مامان، خواهش میکنم.»
دلنگدلنگ.
عصبانی بودم، برگشتم توی آپارتمان. از جلوی پدرم رد شدم. گفتم: «مرسی بابا.» ما سرخپوستهای فقیری بودیم. همیشه درآوردن پول کافی برای لذت از یک زندگی ساده سختمان بود چه برسد به پرداخت هزینههای دانشگاه. برای اینکه اجارهام را داده بود ممنونش بودم اما آنقدر عصبانی بودم که نمیتوانستم تشکرم را درست نشان بدهم.
عوضی بودم.
سر کری داد زدم. «تو بهم گفتی باهاش حرف بزنم. تو مجبورم کردی. بهم محل نذاشت. از خودم خجالت میکشم.»
همان که گفتم؛ عوضی بودم.
فریاد کشیدم و رفتم سمت دیوار پذیرایی و جوری زدم بهش انگار که میخواهم افسارش را دست بگیرم. بعد مشت زدم به دیوار، یک بار، دو بار، سه بار. جای شانهام روی دیوار گچی ماند. سه تا تورفتگی جای مشت هم همینطور. خوششانس بودم که به دیوار گچیِ توخالی مشت زده بودم و دستم را با ستون چوبی یا آهنی روی دیوار نشکسته بودم.
حالا بعد از سالها مراقبت از سلامت روانیام میتوانم به عقب برگردم و ببینم که خشمم ـ عوضی بودنم ـ محصول اختلالهای پس از فشار روانی و نوسانات احساساتِ دوقطبیِ تشخیصدادهنشده و درماننشدهام بودند. در جوانی اما فقط میدانستم که میخواهم خشمم را فیزیکی و هرچند غیرمنطقی ابراز کنم. نمیخواستم مادرم، پدرم، کری یا هرکس دیگری را بزنم، برای همین مشت میزدم به چیزها.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردین ۹۷ ببینید.
این روایت با عنوان Silence سال ۲۰۱۷ در مجموعهزندگی نگارهی You Don’t Have to Say You Love Me منتشر شده است.