Lorenzo Castore

روایت

بعضی از فقدان‌ها به دست خودمان رقم می‌خورند. مهاجرانی که بین ماندن و رفتن، بین نگه‌ داشتن زندگی پیشین و جا گذاشتن عزیزان‌شان مجبور به انتخاب‌اند. آن‌ها باید تا آخر عمر با نتیجه‌ی انتخاب‌شان زندگی کنند. مارک اسلوکا، نویسنده‌ی اهل چک که در خانواده‌ای مهاجر متولد شده، از تجربه‌ی مهاجرت پدرش و فقدان خویشاوندی می‌نویسد.

وقت‌هایی هست که با خودم فکر می‌کنم گذشته چیزی نیست مگر اتاقی دیوار‌به‌دیوار اتاق خودمان. هر روز صدها بار داخلش می‌شویم، با کسی که آنجا است بحث می‌کنیم، به موهایمان دست می‌کشیم، جای گلدان را تغییر می‌دهیم، قاب عکس روی دیوار را صاف می‌کنیم.

چند روز پیش به باغچه‌ نگاهی ‌انداختم (معمولا در نوامبر این کار را می‌کنم) و یاد پدرم افتادم. یک لحظه باورم نشد که او حالا هشتاد‌ونه‌ساله و ساکن پراگ باشد؛ جايی که می‌گفت زمستانش زودتر رسیده است. من اما شش ساعت دورتر از او بودم؛ در خانه‌ی اجاره‌ای‌ام كه با جایی که زمانی خانواده‌مان در آن زندگی می‌کرد کمتر از پنج دقیقه فاصله داشت. احساس می‌کردم می‌توانم تا آنجا قدم بزنم و خودمان را آنجا پیدا کنم.
گربه‌ای از روی نرده پرید و گروهی گنجشک از پشت‌بام همسایه پر کشیدند. دیروز باغچه را تمیز کردم، دسته‌ای شاخه‌ی نخودفرنگی را که شبیه پاهای موجودات دریایی بود جمع کردم. بعد از ماه‌ها می‌شد قاب چوبی دور باغچه را دید.

زِنیِک اسلوکا. وقتی اسم پدرم را بلند می‌گویم، صدای او را می‌شنوم که از دهانم خارج می‌شود. از سال‌ها پیش دیگر از اسم میانی‌ام ـ اسم کوچک او ـ استفاده نکرده‌ام. او هیچ‌وقت این موضوع را به روی خودش نیاورد. الان دوباره ازدواج کرده، اما اهمیتی ندارد: فقط ما باقی مانده‌ایم، هر دو این را می‌دانیم.

سخت است زندگی‌اش را چیزی جز سلسله‌ای از فقدان‌های پیاپی تصور کنم، انگار خدا برای گلدان آسمان گل بچیند و از روی کنجکاوی همه‌ی گلبرگ‌های یکی را جدا کند: دوستم دارد، دوستم ندارد. پدرم مجبور شده بود در سال ۱۹۴۸ از چکسلواکی فرار کند و خانواده‌اش قبل از نابودی رژیمی که او را تبعید کرده بود، همگی مردند. او دیگر هیچ‌وقت آن‌ها را ندید. من هیچ‌وقت دیداری با آن‌ها نداشتم. خواهر او و در واقع تنها عمه‌ی من، لوبا، سال ۱۹۵۰ خودش را از پنجره‌ای پایین انداخت. پدرم تا دو سال از این اتفاق خبر نداشت و تمام آن مدت خواهرش را تصور می‌کرد که به مدرسه می‌رود یا روی چمن‌هاي بالای استادیوم ورزشی برنو با دوستانش دراز کشیده؛ یک زندگی موقتِ بعد از مرگ، درست مثل تصویری در يک حباب. وقتی بالاخره در سپتامبر ۱۹۵۲ نامه‌ای به دستش می‌رسد و می‌فهمد که مدت‌ها است خواهرش دیگر زنده نیست، غمِ غریبی بر دلش می‌نشیند؛ غمی عجیب و ناآشنا، آمیخته با تردید؛ چیزی مثل بی‌حسی موضعی، مثل آن وقتی که با چشم خودت می‌بینی پایت را از بدنت جدا می‌کنند.
و این ادامه پیدا کرد؛ گلبرگ به گلبرگ. یکی از دوستان قدیمی‌اش، یک متخصص زبان لاتین، به این دلیل که قبول نکرده بود عضو حزب شود، مجبور به کارگری شده بود و بعد یک شب مانده به کریسمس سال ۱۹۶۶، همان‌طور که پشت میز شام نشسته بود و گردو می‌شکست، مرد. در نهایت فقط سه نفر از ما باقی مانده بود؛ پدرم، مادرم و من. یک خانواده‌ی سه‌نفره‌ی مطلقا بی‌ثبات.

مشکل هرچه بود، قطعا از مادرم نبود. مادرم تنها فرزند خانواده‌اش و تنها بزرگسالی بود که دیده بودم می‌تواند در لحظه سرشار از شادمانی شود. در پنجاه‌سالگی اما شکسته شده بود و انبوه غم و خشم خردش کرده بود. وقتی بالاخره در ۱۹۹۱ بعد از چهل‌و‌سه سال زندگی از پدرم جدا شد، همراه با مبلمان زهواردررفته‌ا‌ی که خانه‌مان را پر کرده بود به یک خانه‌ی روستایی مخروبه در موراوی رفت، اتاق‌هایی را که روزگاری در آن‌ها به‌غایت غمگین می‌زیست، دوباره بازسازی کرد و بعد کم‌کم همه‌چیز را از یاد برد؛ کلبه‌ی کوچک‌مان در لاست لیِک، روزهایی که می‌خندیدیم، روزهای داغی که در ایستگاه قطار منتظر پدر می‌نشستیم و بویِ سوختگی ریل‌بندها می‌آمد؛ همه‌چیز را فراموش کرد. و این موهبتی بود برای کسی که در افسوس غرق شده است. «زِنیِک؟ زِنیِک کیه؟» این را آخرین باری که دیدمش پرسید، هنوز بود ولی نبود.

او ما را ترک کرد و من و پدرم تمام آن تاریخ خانوادگی را با هم به دوش کشیدیم. خیلی خوب به دوش کشیدیم؛ به‌خصوص پدر. او به شکلی منطقی دوباره ازدواج کرد و مثل گل‌های آفتاب‌گردان به سوی هرچه آموختنی چرخید. پدرم، نویسنده‌ی رساله‌ی فلات بین‌قاره‌ای و قانون بین‌المللی، توان پذیرش فرود آمدن چکش دادگاه، توان پذیرش حکم نهایی را داشت: «نشد.» ویرگول و حرف عطف را گذاشت به‌عهده‌ی من، استاد مرور و تجدید نظر: «نشد، اما می‌توانست بشود.»

«می‌توانست بشود.» پدرم این ژن را پیش‌تر از آنکه خودم به آن پی ببرم در من دیده بود. من مثل دنباله‌رویِ سنت سباستین در حال تمرین فرو کردن نیزه‌های کوچک زیر پوستم بودم. من پسر مادرم بودم. زمان برایم به صورت خطی پیش نرفت؛ جوهرش خشک نشد: برای هر خانه‌ای قبل از اینکه ترکش کنیم ماتم می‌گرفتم و پس از ترک همچنان در آن باقی می‌ماندم. بود برایم معنایی نداشت؛ خیلی قبل‌تر از اینکه بفهمم حالِ شرطی چه معنایی دارد، آهنگش را با خودم تکرار می‌کردم: اگر می‌دانست، اگر گفته بود، اگر مانده بودیم. زندگی‌ام، کارم تلاشی پایان‌ناپذیر بود برای تغییر آن حکم نهایی.
 

ادامه‌ی این خودزندگي‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی شصت و نهم، شهريور ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ ‌‌این روایت با عنوان The Academy of Sciences در شماره‌ی پاییز ۲۰۱۲ در مجله‌ی Ploughshares منتشر شده است.