آدم اهل کجا است؟ شهری که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده یا شهری که در آن زندگی میکند؟ چطور میشود به آن لحظهای رسید که در ذهنمان «خانه» از شهری به شهری دیگر جابهجا میشود؟ الکساندر همن، نویسندهی بوسنیایی ساکن آمریکا، در این روایت از تجربهی انسانی میگوید که خانهاش را با خود به غربت میبرد و از آن سو تلاش میکند از غربت برای خود خانهای تازه بسازد.
بهار ۱۹۹۷، از شیکاگو، جایی که در آن زندگی میکردم، رفتم به سارایوو، جایی که در آن به دنیا آمدم و بزرگ شدم. از یک سال و نیم قبلش که جنگ بوسنی و هرزگوین تمام شد، این اولین بار بود که به سارایوو برمیگشتم. سال ۱۹۹۲ چند ماه قبل از آنکه محاصرهی شهر آغاز شود سارایوو را ترک کرده بودم. موقعي كه به سارايوو برگشتم هیچ خانوادهای آنجا نداشتم بهجز تتا ژوزفین که مادربزرگم حسابش میکردم (پدر و مادرم و خواهرم ديگر در کانادا زندگی میکردند). وقتی پدر و مادرم بعد از پایان تحصیلاتشان در بلگراد در سال ۱۹۶۳ به سارایوو برگشتند، در منطقهای از شهر به نام مارین دِوور، اتاقی در آپارتمانی اجاره کردند که به ژوزفین و همسرش، مارتین، تعلق داشت. در آن اتاق اجارهای بود که من به بار نشستم، و همانجا بود که دو سال اول زندگیام را گذراندم. تتا ژوزفین و چیکا مارتین، که آن موقع دو بچهی نوجوان داشتند، با من مثل نوهشان برخورد میکردند ـ تا همین امروز هم مادرم معتقد است آنها لوس بارم آوردهاند.
آخرهای محاصره چیکا مارتین سکته کرد و مُرد و برای همین سال ۱۹۹۷ که من برگشتم تتا ژوزفین تنها زندگی میکرد. پیش او ماندم، در همان اتاقی که موجودیت بههمریختهام را آغاز کردم. در اتاقی که با گلوله و ترکش آبلهگون شده بود ـ خانه مستقیم در تیررس تکتیراندازهای آن سوی رودخانه بود. تتا ژوزفین که کاتولیکی دوآتشه بود، یکجوری توانسته بود به نیکی ذاتیِ بشر معتقد بماند، هرچند شواهد فراوانی عکسش را ثابت میکردند. حس میکرد تکتیرانداز بهذاته آدم خوبی است، میگفت در دوران محاصره معمولا بالای سر او و همسرش شلیک میکرده تا به آنها هشدار دهد که در دید اویند و نباید در خانهی خودشان اینقدر بیاحتیاط حرکت کنند.
در اولین روزهای بازگشتم به سارایوو، هیچ کاری نکردم جز گوش سپردن به داستانهای پرسوزوگداز مادربزرگم از محاصره، که شامل اجرای دقیقی از مرگ همسرش هم میشد (کجا نشسته بود، چه گفته بود، چگونه به زمین افتاده بود)، و پرسه زدن در شهر. میخواستم سارایووی جدید را با نسخهای که سال ۱۹۹۲ ترک کرده بودم تطبیق دهم. درک اینکه چگونه محاصره شهر را زیرورو کرده اصلا ساده نبود، چون تغییرات بهسادگی این نبود که یک چیزی یک چیزِ دیگر شده باشد. همهچیز بهشدت با آنچه من میشناختم فرق داشت و همهچیز بهشدت مثل قبل بود. ساختمانها همان جای قبلیشان بودند، پلها از همان نقطهی قبل از روی رود عبور میکردند، خیابانها همان منطق آشنا ولی مبهم قبل را داشتند؛ طرح کلی شهر عوض نشده بود. اما رگبار گلولهها و ترکشها ساختمانها را از ریخت انداخته بود، یا به دیوارهایی چروک تقلیل داده بود؛ چون رود خطِ مقدم بود بعضی از پلها نابود شده بودند یا تقریبا همهی چیزهای دوروبرشان با خاک یکسان شده بودند؛ پوکههای خمپاره خیابان را آبلهگون کرده بودند ـ خطوطی بیرونآمده از دهانههای کوچک زمین که گروهی هنری با مادهای سرخرنگ پرشان کرده بود و باورکردنی نبود که مردم سارایوو بهشان میگفتند «گل سرخ». نقشهای از شهر که در سر با خود میبردم باید از اساس غلطگیری میشد.
به همهی مناطق محبوبم در مرکز شهر سر زدم، بعد راه افتادم از خیابانی باریک رفتم بالای تپه، که آن سویش جهانِ سرسبزی پهن شده بود از میدانهای مینِ نقشهکشینشده. تصادفی به سرسراها و زیرزمینهای ساختمانها سرک میکشیدم، فقط برای آنکه بویشان کنم: علاوه بر بوی آشنای چمدانهای چرم، مجلههای کهنه، و خاکسترِ نمکشیده، رایحهی زندگی سخت و فاضلاب هم بود ـ مردم در دوران محاصره از خمپارهباران در زیرزمین خانهشان پناه میگرفتند. در کافیشاپها وقت تلف کردم، قهوههایی خوردم که به جای طعم تندِ کفآلودی که از قبلِ جنگ به خاطر داشتم، طعم ذرت سوخته میدادند. اطرافم همهچیز تا سرحد درد آشنا و کاملا غریب و دور بود.
من ۲۴ ژانویهی سال ۱۹۹۲ سارایوو را ترک کردم. بیستوهفت سال (و نیم) داشتم و هیچوقت جای دیگری زندگی نکرده بودم، و رغبتی هم بهش نداشتم. سال ۱۹۹۱، در دوهفتهنامهی ناشیدانی کار میکردم، ریویوی فیلم مینوشتم و ستونی هم به نام «جمهوری سارایوو» داشتم. من که خودم را مُخ ستوننویسي كف خیابان میدانستم، میزدم به دل خیابان که مادهخام جمع کنم، تجربهها و جزئیات را جذب کنم و برای نوشتههایم ایده بپرورانم. نمیدانم که آن موقع هم از این لغت استفاده میکردم یا نه، ولی حالا مایلم خودِ جوانترم را یکی از پرسهزنهای بودلر تصور کنم، یکی که میخواست همهجا باشد و هیچجای خاصی نباشد، کسی که گز کردن برایش از ابزارهای اصلیِ ارتباط با شهر است. سارایوو شهر کوچکی بود، لزج از داستان و تاریخ، لبریز از آدمهایی که میشناختم و دوست داشتم، میتوانستم همهشان را روی صندلی مناسبی در کافانای۱[۱] . مناسب یا با گشتوگذار در شهر رصد کنم. وقتی در مصبهای ویز میسکینا ۲[۲] .میچرخیدم یا در خیابانهاي باریک و تاريك تپهها، پاراگرافهای کامل در مغزم سیل راه میانداختند.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی هفتادويكم، آبان ۹۵ ببینید.
* این متن بخشی است از مقالهای که با عنوان The Lives of a Flaneur در سال ۲۰۱۳ در مجموعهمقالهی The Book of My Lives چاپ شده است.