نزدیک کابین کوهستانیمان در یاهورینا زمانی هتلی بود به اسم شاتر. فقط زمستانها باز بود، برای فصل اسکی. وقتی بیرون هتل، زیر آسمان سرد و پرستاره میایستادی، میتوانستی بوی روغنِ کافهتریا، آتش روی هیزم و دود سیگار را استشمام کنی و گرومپگرومپ دیسکوی زیرزمینِ هتل را بشنوی. بقیهی سال هتل خالی بود. تابستانِ یک سال که یازده سالم بود، لای پنجرهها را باز کردم، بیاجازه وارد کافهی هتل شدم ـ یک ساعتی طول کشید ـ و یک بطری آب بلوبری کش رفتم. مردی که زمستانها آنجا مسئول بار بود و تابستانها بیکار، مچم را گرفت و تهدیدم کرد که بهش حقالسکوت بدهم تا به پدر و مادرم چیزی نگوید. بهش گفتم که گورش را گم کند. به پدر و مادرم گفت. درست است که تنبیهم کردند ولی آن آب بلوبری شیرینترین معجون ممکن بود.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.
این داستان با عنوان Smithereens 30 اوت ۲۰۱۷ در مجلهی نیویورکر منتشر شده است.