مهاجری که پا به کشوری تازه میگذارد، باید دوباره نسبتش را با دنیای اطرافش، «دیگران»ای که پیش از این وجود نداشتند، تعریف کند. دوباره خودش را در جغرافیای جهان پیدا و قلمرو خودش را تعیین کند. الکساندر همن نویسندهی بوسنیایی ساکن آمریکا، در این متن، با روایت بخشهایی از زندگیاش از برخوردهایش با «دیگری» میگوید و مرزهایی که این تمایزها را بین فرد و دیگران پدید میآورند.
این چیه؟
عصر بیستوهفتم مارس سال ۱۹۶۹، پدر من در لنینگراد شوروی بهدنبال مدرک مهندسی برق پیشرفتهاش بود. مادرم خانه بود، در سارایوو، از درد به خودش میپیچید و جمعی از دوستان زنش ازش مراقبت میکردند. دستش را روی شکم برآمدهاش گذاشته بود، فوت میکرد و اشک میریخت، ولی دوستانش چندان نگران به نظر نمیرسیدند. من دورش میچرخیدم، دقیقا چهارسال و نیم داشتم، سعی میکردم دستش را بگیرم و روی زانویش بنشینم، تا سر آخر من را فرستادند توی تخت و بهم دستور دادند بخوابم. از دستورشان سرپیچی کردم و از سوراخِ در پیشرفت کار را بررسی کردم. طبیعتا ترسیده بودم، چون حتی اگر میدانستم که در شکم مادرم بچهای هست، دقیقا نمیدانستم که چه اتفاقاتی خواهد افتاد، چه بر سر مادرم خواهد آمد، و بر سر ما، و بر سر من. درنهایت، او را بهخاطر دردی واضح که صدایش به گوش میرسید به بیمارستان بردند و من با افکار وحشتزای خودم تنها ماندم. خاله ژوزفین میخواست جلویشان بهم قوت قلب بدهد؛که مادرم نمیمیرد، که باز میگردد و برایم خواهری یا برادری میآورد. من میخواستم مادرم برگردد؛ و نمیخواستم برادر و خواهری داشته باشم؛ میخواستم همهچیز همانطور که بود بماند، همانطور که پیش از این بود. جهان سازگار با من و متعلق به من بود؛ جهان تقریبا خود من بود.
اما هیچچیز همانطور که هست نمانده است ـ و نخواهد ماند. چند روز بعد، من به همراه چندتا از بزرگترها (که نام و چهرهشان در عمق شنآلودِ ذهنی سالخورده فرورفتهاند و فقط این را میدانم که هیچکدامشان پدرم نبودند چون او هنوز در شوروی بود)، به بیمارستان رفتم تا مادرم را پس بگیرم. یک چیزی را یادم مانده: او نصف آن خوشحالیای را هم که من از دیدنش داشتم، نداشت. در راه خانه، صندلی عقب را با مادرم و آن بقچهای از چیزمیزها که ادعا میکردند موجودی زنده است ـ و قرار بود خواهرم شود ـ تقسیم کردم. آن مثلا خواهرم قیافهای واقعا مچاله داشت با حالتی بیریخت و وصفناپذیر. تازه، چهرهاش هم تیره بود، انگار که دوداندود شده باشد. وقتی روی گونهاش دست کشیدم، خط کمرنگی روی آن دوده پدید آمد. به بزرگترها گفتم: «کثیفه.» ولی به نظر هیچکدامشان مشکلی نیامد. از آن روز به بعد، بهسختی فکرهایم شنیده یا نیازهایم برآورده میشد. از این گذشته، شکلات هم سخت گیر میآمد.
درنتیجه، ورودِ خواهر دوداندودم نقطهی آغاز دورانی سخت و پر از رنج در کودکی من شد. گلهگله آدم (با شکلاتهایی که دستم به آنها نمیرسید) به خانهی ما آمدند تا روی او خم شوند و صداهای بیمعنا از خودشان درآورند. تعداد کمیشان به من توجه میکردند و توجهی که نثار او میکردند تمام و کمال بود و بهطرزی اعصابخردکن بیمورد؛ او فقط میخورد و گریه میکرد و چند وقت یکبار پوشکش عوض میشد. از آن طرف، من، گذشته از روان حرفزدنم، هنوز هیچی نشده میتوانستم کلمههای کوچک را بخوانم، و کلی چیز جالب هم بلد بودم: پرچم کشورهای کوچک را میشناختم، حیوانهای اهلی و وحشی را راحت از یکدیگر تشخیص میدادم، عکسهای بامزهای ازم همهجای خانه دیده میشد. دانش داشتم، ایده داشتم، میدانستم کی هستم. من خودم بودم، کسی بودم، محبوب همه.
تا مدتی، هرچقدر هم که وجودش برایم دردناک بود، خواهرم صرفا چیزی تازه بود، چیزی که باید دورش میزدی تا به «مادر» برسی، مثل یک تکه اثاث تازه یا گیاهی پلاسیده در گلدانی بزرگ. اما بعد متوجه شدم که او جایی نخواهد رفت و مانعی دائمی خواهد ماند، که عشق مادر به من شاید دیگر هیچوقت مثل زمان پیشاخواهری نشود. خواهرم نهتنها به دنیای پیشین من تجاوز کرده بود، که بهوضوح خودش را هم ـ با وجود اینکه اصلا خودی نداشت ـ در مرکز این دنیا قرار داده بود. در خانهی ما، در زندگی من، زندگی مادر من، هر روز، همیشه، تا ابد، او حضور داشت ـ یک غیر منِ پوستدودهای، یک دیگری.
درنتیجه تصمیم گرفتم در اولین فرصت جهان را از لوث وجودش پاک کنم. در یک روز بهاری، مادر از آشپزخانه بیرون رفت تا تلفن را جواب دهد و با من تنهایش گذاشت. پدرم هنوز در روسیه بود و مادر احتمالا داشت با او حرف میزد. مادر مدتی از دید من خارج شد، و من به آن موجود کوچک نگاه میکردم، به صورتش که هیچ چیز نشان نمیداد، به غیبت کامل شخصیت و فکرش، به موهومیبودن آشکارش، به حضور نالایقش. بعد بنا کردم به خفهکردنش، شستم را همانطور که در تلویزیون دیده بودم روی گلویش فشار دادم. نرم بود و گرم و زنده، موجودیتش را در دستانم گرفته بودم. گردن کوچکش زیر انگشتانم بود، بهش درد وارد میکردم، برای زندگی پیچوتاب میخورد. ناگهان، متوجه شدم که نباید کاری را که دارم میکنم بکنم. نباید بکشمش، چون خواهر کوچک من بود، چون من دوستش داشتم. اما بدن آدم همیشه از افکارش جلوتر است و من لحظهای دیگر فشار را حفظ کردم، تا اینکه شیر دلمهبستهی مادر را بالا آورد. از احتمال از دست دادنش وحشت کردم: نامش کریستینا بود؛ من برادر بزرگترش بودم؛ میخواستم به زندگی ادامه دهد تا بیشتر دوستش داشته باشم. اما با اینکه میدانستم چطور ممکن است به زندگیاش پایان بدهم، نمیدانستم چطور باید جلوی مردنش را بگیرم.
مادرم گریهی مذبوحانهاش را شنید، تلفن را انداخت و به کمکش دوید. خواهرم را بلند کرد، آرام کرد، دَلمهها را پاک کرد، و وادار به دم و بازدمش کرد، بعد از من توضیح خواست. عشق تازهکشفشدهام به خواهرم و احساس گناهم بههیچوجه جای غریزهی حفاظت از خودم را نگرفته بود: با قیافهای حقبهجانب گفتم که گریهاش گرفته بود و من فقط دستم را گذاشته بودم روی صورتش تا مادر را اذیت نکند. در تمام کودکیام بیش از آنچه پدر و مادرم تصور میکردند میفهمیدم؛ همیشه کمی بزرگتر از آنی بودم که آنها میدیدند. در این مورد خاص، بیشرمانه نیت پاکم را با جهل پسربچگیام پیوند زدم، و فقط اخطاری گرفتم و بخشیده شدم. بیشک تا مدتی رفتارم تحت نظارت بود، اما از آن موقع تا حالا دیگر سعی نکردهام کریستینا را بکشم و بیوقفه دوستش داشتهام.
به یادآوردن آن تلاش برای خواهرکشی اولین خاطرهی من از دیدن خودم از بیرون است: آنچه میبینم منام و خواهرم. دیگر هیچوقت در این جهان تنها نخواهم بود، دیگر هیچوقت جهان را منحصرا برای خودم نخواهم داشت. دیگر هیچوقت فردیت من، پادشاه قلمرویی تهی از دیگران نخواهد بود. دیگر هیچوقت همهی شکلاتها را برای خودم تکی نخواهم داشت.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی شصتم، آبان ۹۴ ببینید.
* این متن در سال ۲۰۱۳ با عنوان The Lives of Others در کتاب The Book of My Lives منتشر شده است.