دیرزمانی زود به بستر میرفتم[۱] اما بعد پدر و مادرم بالاخره اولین تلویزیونشان را خریدند. خودم را خوب یادم میآید، دولاشده پشت مبل خاکستری، گوشهی هال خانه، دور از چشمِ تصاویری از جانوری سهپا، با گردنی دراز و مارشکل و کلهای مشتمانند و تکچشمِ خشمگینی که به ساختمانها و آدمهای وحشتزده اشعههایی کشنده پرتاب میکرد.
جلوی آن هیولایی که پیش میرفت و با نگاه خیرهاش همهچیز را خرد و خاکشیر میکرد، ساختمانها فقط قوطیکبریتهایی سست و مضحک بهنظر میآمدند. من پشت مبل قایم میشدم اما ـ هر چند وقت یک بار ـ جرئت میکردم نگاهی به تلویزیونِ آن سوی اتاق بیندازم، بافت خزِ تقلبیِ مبل گونههایم را میسایید و وحشتناکیِ صحنهی توی تلویزیون جیغم را درمیآورد و برم میگرداند پشت صندلی. روی شکمِ بههمریختهام دراز میکشیدم، تا میتوانستم در خودم گلوله میشدم، نقشهای هندسی و رنگارنگِ فرش بهاندازهی پلکهایم بهم نزدیک بودند. نمیدانم آن موقعهایی که من از ترس به خودم میپیچیدم پدر و مادرم چه کار میکردند اما تنهاییام را یادم است ـ هیچکس بین من و آن نابودگرِ سهپا نبود، بهجز همان یک مبل. دستهای از جنس تخته سهلای عجیبي داشت و فنرهایی لجباز، با قژقژ ابدی. حدس میزنم فیلمی که پخش میشد، جنگ دنیاها بود.
وقتهایی که مریض بودم، بهخاطر تلویزیون توی هال دراز میکشیدم و خیابان سسمی و راز بقا میدیدم. کنارِ تخت پرچینوچروکم، که سابقا کاناپه بوده، صندلی کوچکی بود، رویش ردیفی از بطریها، جعبههای قرص و آبنباتهای گلودرد و کوهی از دستمالکاغذیهای دماغی و مچاله. مادرم کرکرههای سبز را پایین میکشید و من گاهی بیاعتنا به تلویزیون و کرخت از تبِ دائمیام، هیچ کاری نمیکردم بهجز تماشای پرتوي آفتاب که از میانِ دو پرهی کرکره خودش را بهزور جا میکرد تو، در اتاق حرکت میکرد و مثل عصای مردی کور، ناغافل به چیزها اشاره میکرد.
و آفتاب روی نسخهی باسمهی نقاشیِ بیربطی از شوروی، که راه مخروبهی جنگلیای را تصویر کرده بود، تلوتلو میخورد. پرتو از سمت چپ نقاشی شروع میکرد و از دستهی مبهوتِ اسبهای کهر و غانهای خاکستری میگذشت، انگار آنها را میشمرد و لحظاتی اخراییرنگشان میکرد. بعد از صندوقِ آبنوس بدلی و كُپهی سوغاتیهای رویش که پدرم از زئیر آورده بودشان: یک عاجِ برافراشتهی فیل که نقابِ چوبی تیرهای با خندهای گلوگشاد را نشانه رفته بود؛ جغدی سفالی، با لعابی سرخ و نارنجی و لیموییرنگ و با چشمهایی قلمبه که همهجای اتاق تعقیبم میکرد. من در ضعف و خوابهای درهموبرهم محو میشدم و پیدا میشدم و پرتو بهسرعت روی دیوار مقابلم حرکت میکرد، انگار جادهای خطرناک را رد کند. به بالا نگاه میکردم و بالای سرم، در پرتوي آفتاب، جریانی از ذرات به بالا شناور بودند، مثل حبابهای هوا که از يك غواص آزاد میشود. بعد میرفت بالای کتابخانهی لبالب از کتاب، بالای عطف کتابهای ریاضی روسی پدرم، بیتوجه به عنوانهای غامضِ آنها و در نهایت در انتهای سمت راست متوقف میشد و بسته به اینکه چه فصلی بود، بر دایرةالمعارفِ عطفپارهی زنبورداری یا بر کتاب خواندهنشده، بکر و دستنخوردهی گزیده آثار جوزف کنراد تاکید میکرد. بعد محتاطانه عقب مینشست و میرفت در شکاف میانِ پرههای کرکره و بعد ناپدید میشد. اتاق اول پر میشد از غروبِ فیروزهای و بعد خرماییرنگ. شب جا خوش میکرد و چیزها در اتاق ساکن میشدند، مات، ساکت و من دراز میکشیدم، به وزوزِ پیشروندهی تاریکی گوش میسپردم و خسخسِ نفسهایم در آن محو میشد.
یک چیز را نباید فراموش کرد: رادیویی، مدل «یونیورسال»، در محفظهای تخته سهلا، که وقتی صدایش را تا آخر بالا میبردم میغرید و میلرزید. بالایش را پارچهای کرباسمانند پوشانده بود که میشد از زیرش پرهیبِ گردِ دو بلندگو را تشخیص داد. پایینش ردیف باریکی بود از دگمهها؛ شبیه یک آکاردئونِ کیبورددار، که این یکی البته فقط هفت دگمه داشت. وقتی آخرین دگمه در سمت چپ را فشار میدادی، نور پشت صفحهي نمایشی ظاهر میشد که اسم همهی شهرهای جهان روی آن بود: ابوظبی، ادینبرو، کلن، آنکارا، بغداد، ورشو، بارسلونا، درسدن، قاهره، آتن، کپنهاگ، مسکو، ولادیوستوک، کوردوبا، داکا، داکار، جیبوتی، لاهه و غیره. پیچ سمت راستی صدا را تنظیم میکرد، سمت چپی خط قرمز میانِ نور و صفحه را پشتِ اسامی شهرها میکشید. زبانهای گوناگون به غژغژ و بعبع و نالهای ایستا بدل میشدند یا وزوزی بم و بعد زبان عوض میشد. خط قرمز را زیر اسم شهری ـ مونیخ مثلا ـ نگه ميداشتم و به زبانِ نامفهوم آنجا گوش میکردم. آدمها را تصویر میکردم که دارند حرف میزنند ـ البته فقط سرشان را، چون نمیتوانستم بدنهایشان را تصور کنم. مردِ تپل و ریشویی را تصور میکردم در مسکو که بعد از هر جملهی موفقیتآمیز لبش را مزه ميكرد؛ زنِ بور و رنگپریدهای در موناکو که آوازی زمزمه میکرد؛ مرد عصبانیاي در لاگوس که دندانقروچه میکرد. سعی میکردم حدس بزنم دارند از چی حرف میزنند. میتوانستم بفهمم که کِی دارند اخبار میگویند، از روی تخت و ملالآور بودنِ صدا؛ کِی دارند دعا میخوانند، از روی درد غوطهور در صدا؛ کِی دارند شعر میخوانند، از روی سوز و تابِ صدا. اما گاهی فقط حرف میزدند و هیچی از حرفهایشان نمیفهمیدم: یعنی داشتند از زندگی خودشان حرف میزدند؟ از بچههایشان؟ از تاریخشان؟ یا داشتند داستان میخواندند؟ چه داستانی؟ این صداهای بیمعنا بهطریقی مسحورم میکردند، انگار موسیقی باشند و من میتوانستم فضا، خیابانها و ساختمانهای پشتِ آنها را ببینم. میتوانستم صدای خیابانهای پیچدرپیچ و تبدار رم را بشنوم، غانوغون موتورهای وِسپا، آدمهایی که سر قیمتِ گوجه چانه میزدند. میتوانستم سرسختیِ خاکستریِ صداهای پوتسدام را بشنوم: ساختمانهای مکعبی متقارن، خیابانهای پهن و عریضی که در آن آدمها کوچک و خاموش بهنظر میرسند و پلیسها ژرمن شپردهايشان را قلاده زدهاند. میتوانستم غریوِ شهری عظیم را زیر صداهای قاهره بشنوم: همه در خیاباناند، خیابانی باریک پر از آدمهای تکیده، تنشان ردای کرباسی، کپههای میوه و کلوچههای عجیبوغریب میفروشند. قفسی بر دری آویزان است، کموبیش پشتِ دیواری از قفسههای لبالب از ماهی و در آن قفس یک سگ است؛ سگی کوچک و مضطرب با گوشهایی بزرگ و آویزان و چشمهایی کنجکاو که با درخششی سرخ میسوزند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوششم، ارديبهشت ۹۶ ببینید.
* این داستان با عنوان Imitation of Life سال ۲۰۰۰ در مجموعهداستان The Question of Bruno منتشر شده است.