هر كسي كه سفر به خارج از جغرافياي زبانيِ خود را تجربه كرده باشد ميداند كه آشنايي با زبان مردم سرزمين ميزبان، حتي در حد چند كلمه و عبارت، گاهي چقدر ميتواند راهگشا باشد و مثل «سِسِمي»، درهاي بزرگي را به روي مسافر باز كند. ديويد سدريس، طنزنويس معروف آمريكايي كه بهخاطر كارش زياد مسافرت ميكند، در این روايت از تجربهي كوشش براي يادگرفتن زبانهاي ديگر ميگويد.
در پرواز توکیو به پکن، موقعی که داشتند سینی ناهار را جمع میکردند، تازه یادم آمد که باید ماندارین یاد میگرفتم. زیر لب گفتم: «تف! میدونستم یه چیزی یادم رفته.»
معمولا موقع فرود در یک کشور بیگانه، حداقل به اندازهی «سلام» و «ببخشید» از زبانشان بلدم. اما این سفر، دو تکه بود و من یکماه فرجهام را به تقویت زبان ژاپنی اختصاص داده بودم. ابزار کارم یک برنامهي صوتی بود به اسم پیمسلور که در دو سفر قبلی هم به کارم آمده بود. نسخهی ایتالیایی برنامه را هم استفاده کرده بودم و اینبار متوجه شدم که هردو از یک الگوی کلی برای آموزش زبان استفاده میکنند. در اولین درس نیمساعته، مردی به یک زن غریبه نزدیک میشود و به ایتالیایی یا ژاپنی یا هر زبان دیگری که برنامهاش را گرفتهايد، از او میپرسد که آیا انگلیسی را متوجه میشود یا نه. زن و مرد نزدیک بیستثانیه تتهپته میکنند و بعد یک معلم آمریکایی خودش را میاندازد وسط و معما را حل میکند. میگوید: «بگو ببخشید. بپرس آیا شما آمریکایی هستید؟» هرچه جلوتر میروید گفتوگوها هم پیچیدهتر میشوند و آدمها عبارتها را مرتب تکرار میکنند تا شما یادتان نرود. همهی جملهها و عبارتهایی که با پیمسلور یاد گرفتهام با سبک زندگیام جور نبودهاند. مثلا من رانندگی نمیکنم و بنابراین «جادهی یوکوهاما کدام است؟» دردی از من دوا نکرده. همینطور «بنزین چطور؟ گران است؟» البته «پُرش کن لطفا» را بهجای پمپبنزین در رستوران بهکار بردهام و فنجان چایَم را با موفقيت تجدید کردهام.
به یمن گذراندن ژاپنیِ یک و دو، من میتوانم بلیط قطار بخرم، تا نهصد و نودونههزار بشمرم و هروقت کسی دارد بقیهی پولم را میدهد، بگویم: «حالا شما دارید بقیهی پولم را میدهید.» میتوانم کارم را در رستورانها راه بیندازم، تاکسی بگیرم و حتی با راننده، گپهای کوتاه بزنم. میپرسم: «آیا بچه دارید؟»، «آیا تعطیلات امسال به مسافرت میروید؟»، «به کجا میروید؟» وقتی او طبق روال بیشتر راننده تاکسیهای ژاپنی، سوالها را به خودم برمیگرداند میگویم که سه بچه دارم، یک پسر بزرگ و دو دختر کوچک. اگر پیمسلور این عبارت را داشت: «من مرد میانسال اجاقکوری هستم با یک خواهرزاده که هیچ وقت او را ندیدهام و یک پسرخواندهي خیلی کوچولو»، قطعا همین را میگفتم ولی فعلا مجبورم به چیزهایی که دارم اكتفا کنم.
پیمسلور در زمینهي تلفظ، ابزار خیلی مفیدی است. بازیگرها اهل همان کشور هستند و حرفزدنشان را براي رعايت حال شما، یواش نمیکنند. اما نقطهضعفش این است که هیچوقت چیزی را توضیح نمیدهند یا یادتان نمیدهند که برای خودتان فکر کنید. بهجای اینکه بلوکهای بنیادی زبان را در اختیارتان بگذارند تا بتوانید خودتان باهاشان جمله بسازید، آخرش شما میمانید و چندصد یا چندهزار جمله که طوطیوار حفظشان کردهاید. اين يعني براي استفاده از جملههایي كه بلديد، يا بايد منتظر بمانيد تا موقعيتش پيش بيايد يا بشويد يكي از اين آدمهاي هذيانگويي كه وقتي شغلشان را ميپرسيد، جواب ميدهند: «يك بانك روبهروي ايستگاه قطار وجود دارد.» يا «آقاي ايتو يامادا پانزدهسال است كه تنيس بازي ميكند.»
من برنامهي پيمسلور چيني را دانلود نكرده بودم بنابراين در پرواز پكن، كتاب اصطلاحات كوچكِ همراهم را مذبوحانه باز كردم. ماندارين يا چيني، به آوازخواندن نزديكتر است تا حرفزدن و با اينكه طرز تلفظ كلمهها همراهشان بود، نتوانستم چيزي ياد بگيرم. كتابِ لاغر و كوچكي بود بهاندازهي كف دست و با فصلهاي كوتاه: بانك، خريد، عبور از مرز و… . فصل «عشق و ازدواج» اين جملهها را داشت: «ميتوانم شما را به شام دعوت كنم؟»، «شما خيلي خوب صحبت ميكنيد.»، «شما بسيار شبيه يكي از عموزادههاي من هستيد.» كه خب آخري فقط در حالتي كه گوينده آسيايي باشد معنا دارد و حتي در آن صورت هم يك جوري است. كمي جلوتر زبانآموز ياد ميگيرد كه بگويد: «من از شما خوشم ميآيد»، «اين را براي شما خريدهام.» و كمي جلوتر «من مايل هستم بيشتر با شما آشنا شوم»، «من خيلي احساسِ خوب/ عميق/ عجيب/ شگفتانگيز/ خوشايندي دارم».
در فصل بعدي همهچيز فرو ميريزد: «پاي كس ديگري وسط است؟»، «چه احساسي نسبت به من داري؟»، «بايد باهم حرف بزنيم.» و درنهايت «ديگر نميخواهم تو را ببينم.»
چند روز بعد از برگشتن از چين، شروع كردم خودم را براي سفر به آلمان آماده كنم. بار اولي كه در ۱۹۹۹ آنجا رفتم چيزي بيشتر از «گوتن مورگن[۱] » بلد نبودم. صداها موقع بيرون آمدن از دهانم، اشتباه به نظر ميآمدند و بنابراين تصميم گرفتم بهجاي آلماني، همان انگليسي را با پوزش و عذرخواهي صحبت كنم. البته احتياجي هم به عذرخواهي نبود. در پاريس، چرا ولي در برلين رفتار مردم چيزي است در مايههاي «خيلي متشكرم كه اجازه داديد انگليسيِ بينقصم را در گفتوگو با شما تمرين كنم.» و منظورم واقعا بينقص است. دائم ميپرسيدم: «احيانا اهل مينهسوتا نيستيد؟»
اولش، خشونتِ زبان آلماني توي ذوقم زد. وقتي كيك سفارش ميدهيد آواها طوري است كه انگار داريد امر ميكنيد «كيك را ببُر و بعدش برو توي آن خندق، بين پيرمرد پينهدوز و دختربچهي معصوم، دراز بكش.» حدسم اين است كه نتيجهي تماشاي بيش از حد فيلمهاي جنگ جهاني دوم باشد. بعدش ياد انبوه فيلمهايي كه در دههي هشتاد از فاسبيندر ديده بودم افتادم و يواشيواش، آلماني از «بيرحم» به «بغرنج» تغيير چهره داد. سال ۲۰۰۰ دوبار آلمان رفتم و به مرور زمان، زبانشان به دلم نشست. مثل انگليسي است فقط چيزتر. در سفرهای بعدی هم تقریبا گوشه و کنار کشور را گشتم و مردم همهجور لغتی یادم دادند اما تنها کلمههایی که یادم ماند یکی «کایزراشنیت» بود به معنی «سزارین» و یکی هم «لبنسابشینتزپارتنر» که یعنی «کسی که امروز با او هستم.»
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.