روایت

وقتی شروع می‌کنیم به شمردن، انتظار داریم لحظه‌اي در آينده‌ي نه‌چندان دور كارمان تمام شود و سلسله‌ي اعداد جايي بايستد. ولی اگر شروع به شمردن چيزي كنيم كه پایان ندارد چه؟ جنون توالي اعداد تا كجا مي‌تواند آدم را دنبال خودش بكشد؟ ديويد سدريس، طنزنويس آمريكايي، در اين متن از دوره‌اي مي‌گويد كه يك گام‌شمار عادت‌هاي زندگي‌اش را تغيير داده.

در یک رستوران ایتالیایی در ملبورن نشسته بودم و داشتم به حرف‌های زنی به اسم لسلی گوش می‌دادم. تعریف می‌کرد خدمتکار خانه‌اش همان روز برداشته بالای قفسه‌ی دستشویی را با یک شیشه داروی گران‌قیمت مخصوص شست‌‌وشوی صورت تمیز کرده. «خیلی زن خوبیه. فقط از جاروبرقی وحشت داره و یه کلمه هم انگلیسی سرش نمي‌شه.» دستش را که دراز کرد زیتون بردارد آستینش رفت بالا و چشمم افتاد به دستبند پلاستیکی دور مچش. پرسیدم: «این ساعته؟»

«نه. فیت‌بیته. با کامپیوتر تنظیمش می‌کنی و حساب فعالیت بدنی‌ت رو نگه می‌داره.»

خم شدم جلو تا از نزدیک‌ نگاهش کنم. انگشتش را گذاشت روی بخش بزرگ‌تر دستبند و چندتا نقطه‌ی درخشان روی صفحه ظاهر شدند و شروع کردند به ورجه‌وورجه. «مثل قدم‌شمار می‌مونه. البته مدل امروزی و بهترش. هدف اینه که ده‌هزار قدم در روز راه بری. وقتی به اون حد برسی شروع می‌کنه لرزیدن.»

کمی کالباس گذاشتم توی دهنم و پرسیدم: «تند؟»

«نه. مثل قلقلک می‌مونه.»

چند هفته بعد برای خودم یک فیت‌بیت خریدم و دستم آمد آن زن دقیقا چه می‌گفته. فهمیدم ده‌هزار قدم برای یکی با قدوقواره‌ی من، یعنی یک آدم ۱۶۵ سانتی، می‌شود حدود شش‌و‌نیم کیلومتر پیاده‌روی. به‌نظر خیلی زیاد می‌آید ولی در یک روز معمولی هم می‌شود بدون هیچ فشاری همین‌قدر راه رفت. به‌خصوص اگر خانه‌تان پله داشته باشد و یک‌سری آدم دوروبرتان باشند که مدام می‌آیند در می‌زنند و می‌خواهند بسته‌ای بدهند دست‌تان یا آدرس بپرسند یا سر فرصت برایتان راجع به پرنده‌ها حرف بزنند و خب همه‌ی این‌ها وقتی در خانه‌مان در ساسکس انگلستان هستم زیاد برایم پیش می‌آید. یک بعدازظهر بهاری یک نفر آمده بود دم در می‌خواست به من نیمکتی چوبی بفروشد. می‌گفت طراح فضای سبز است و آن را برای یکی از مشتریانش گرفته. «هفته‌ی پیش خوشش اومده بود ولی حالا تصمیم گرفته از یه نیمکت دیگه استفاده کنه.» موهای این بابا زیر نور خورشید از هویج هم نارنجی‌تر شده بود. «شرکتی که ازش خریدم مرجوعی نداره و فکر کردم شاید شما دل‌تون بخواد بخرینش.» بعد هم یک ماشین ون بدون پلاک را نشانم داد که جلوی خانه توقف کرده بود. وقتی بهش گفتم علاقه‌ای به خرید ندارم عصبانی شد و گفت: «می‌تونستی اول یه نگاه بهش بندازی بعد تصمیم بگیری.»

در را چند سانت بیشتر بستم و گفتم: «ناراحت نشو» و بعد بهانه‌ای آوردم که در مورد همه‌چیز جواب می‌دهد: «من آمریکایی‌ام.»

گفت: «خب که چی؟»

گفتم: «ماها… زیاد سرپاییم.»

وسط یک مسافرت بودم كه فيت‌بيتم را خريدم. چون لرزشِ بعد از رسیدن به ده‌هزار قدم خیلی لذت‌بخش بود و علاوه بر آن قلقلک خوشایند احساس موفقیت‌آميزي هم در خودش داشت، شروع کردم توی فرودگاه قدم زدن. در حالی که معمولا در چنین موقعيتي در محوطه‌ی انتظار می‌نشینم و به این فکر می‌کنم که کدام یک از مسافران اطرافم زودتر از بقیه می‌میرد و دلیل مرگش چه خواهد بود. علاوه ‌بر این دیگر از پله‌برقی و آسانسور و این‌جور چیزهای توی فرودگاه هم استفاده نکردم.

دوست قدیمی‌ام داون که وقت ناهار هولاهوپ می‌زند و سه بار در هفته می‌رود باشگاه می‌گوید: «کوچک‌ترین کارها هم تاثیر دارن.» او هم فیت‌بیت دارد و عاشقش است. ولی بقیه‌ی آدم‌های دوروبرم خیلی تحت‌تاثیر این وسیله قرار نگرفته‌اند؛ مچ‌بندشان را تا وقتی باتری‌اش از کار افتاده دست کرده‌اند و بعد به جای این‌که دوباره شارژش کنند ـ که خیلی کار ساده‌ای است ـ انداخته‌اندش ته یک کشو کنار همه‌ی چیزهای دیگری که دوران محبوبیت‌شان به سر آمده. برای آدم‌هایی مثل داون و من که ذات وسواسی‌اي داریم، فیت‌بیت یک مربی دیجیتال است که مدام تشویق‌مان می‌کند به بیشتر کار کردن. چند هفته‌ی اول وقتی آخرشب برمی‌گشتم هتل و می‌دیدم مثلا دوازده‌هزار قدم راه رفته‌ام می‌زدم بیرون که سه‌هزارتای دیگر اضافه کنم.

وقتی این‌ها را برای هیو تعریف کردم پرسید: «خب چرا؟ واسه‌چي دوازده‌هزارتا بسِت نیست؟»

گفتم: «چون فیت‌بیتم فکر می‌کنه توانایی‌م بیشتر از اینه.»

الان که یاد آن دوران می‌افتم خنده‌ام می‌گیرد. پانزده‌هزار قدم. هاه! همه‌اش می‌شود یازده کیلومتر. اگر وسط یک سفر کاری باشید یا پای مصنوعی‌تان را تازه عوض کرده باشید بدک نیست. ولی در ساسکس یعنی هیچی. خانه‌ی ما در حاشیه‌ی یک تپه‌ی آهکی است که اگر به قول انگلیسی‌ها دوست داشته باشید بروید «گردش» محل فوق‌العاده‌ای به حساب می‌آید. هر چند وقت یک‌بار می‌زنم بیراهه ولی قاعده‌ام این است که توی جاده بمانم. یک دلیلش این است که در جاده آدم به اين راحتي‌ها گم نمی‌شود ولی دلیل اصلی این است که از مار می‌ترسم. تنها گونه‌ی مارهای سمی در انگلستان مارهای جعفری هستند و با این‌که تعدادشان خیلی زیاد نیست ولی تا حالا سه بار جنازه‌شان را دیده‌ام که زیر ماشین له شده بودند. بعد از آن هم یک خانم مارگزیده به اسم جانین را دیدم که مجبور شده بود یک هفته بخوابد بیمارستان. می‌گفت: «تقصیر خودم بود. نباید صندل می‌پوشیدم.»

بهش یادآوری کردم: «مجبور که نبود نیشت بزنه. می‌تونست بخزه بره کنار.»

جانین از آن‌هایی بود که اگر جیبش را هم می‌زدند خودش را مقصر می‌دانست و احتمالا می‌گفت: «تقصیر خودمه،نباید چیزی همراهم مي‌بردم که ارزش دزدیدن داشته باشه.» اولش این نوع نگاه برایم جالب بود ولی کمی بعد دنبال تلافی رفتم و با خودم یک سلاح مارکُش حمل کردم؛ یا حداقل چیزی که بتوانم با آن گردن مارها را بگیرم و پرت‌شان کنم سر راه یک ماشین؛ یک چنگک دستی که وصل می‌شد به یک میله و در اصل برای جمع‌آوری زباله طراحی‌اش کرده بودند. با این چنگک می‌توانم در آن واحد هم قدم بزنم، هم کمتر از مارها بترسم و هم نیاز دیوانه‌وار و هميشگي‌ام به نظم را ارضا کنم. سه سالی می‌شود که دارم جاده‌های اطراف ساسکس را تمیز می‌کنم ولی قبل از فیت‌بیت این کار را بیشتر از روی دوچرخه انجام می‌دادم و با دست خالی. نمی‌گویم بی‌تاثیر بود ولی خیلی چیزها جا می‌ماندند. با پای پیاده اما هیچ‌چیزی از چشمم دور نمی‌ماند: یک بسته چیپس فروشده در سوراخی روی یک درخت، یک دستکش فر قدیمی که وسط یک بوته‌ی شاه‌توت گیر کرده، یک بسته کبریت گل‌آلود ته یک چاله. تازه كلي چیزهای معمول هم هستند: قوطی‌ها و بطری‌های نوشابه و کاغذهای بزرگ و چربی که زمانی تویشان سیب‌زمینی سرخ‌کرده بوده. قشنگ معلوم است که مرز بین قلمروي من و باقی انگلستان کجا است. مثل این است که از یک باغ گل رُز بروید توی فوکوشیمای بعد از سونامی. تفاوت چشمگیر است.
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی هفتادویکم، آبان ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ این روايت با عنوان Stepping Out در شماره‌ی ۳۰ ژوئن سال ۲۰۱۴ مجله‌ی نیویورکر منتشر شده است.