آباريكلا!

روایت

گویا مقايسه‌ي روزگار قديم و جديد با كليدواژه‌هايي مثل «زمان ما...» فقط در ايران طرفدار ندارد. ديويد سدريس طنزنويس معروف و معاصر آمريكايي در این متن نسبت والدين و بچه‌ها را در دوران كودكي‌ خودش با امروز مقايسه كرده است. موضوعي كه براي ما هم خيلي آشناست.

توي نيويورك قبل از شروع سانس سينما، وقت مي‌كشتم. برف هفت‌روزه كنار جدول‌هاي پياده‌رو جمع شده بود و من داشتم آشغال‌هاي لابه‌لايش را نگاه مي‌كردم كه شنيدم كسي داد زد: «بازداشت شهروندي!»‏[۱]‎ مي‌دانستم چنين چيزي وجود دارد ولي فكر نمي‌كردم كسي واقعا از آن سوءاستفاده كند، بنابراين گذاشتم به حساب شوخي؛ مثلا دوربين مخفي يا شايد هم يك فيلم دانشجويي.

مرد تكرار كرد: «بازداشت شهروندي!» جلوي يك سوپرماركت در تقاطع خيابان برادوي و هفتادوچهارم ايستاده بود. پشت و دوطرف سرش، موي مرتب خاكستري‌رنگ داشت اما بالايش طاس بود و از سرما به قرمزي مي‌زد. از اين كاپشن‌هاي پَرِ پفي تنش بود و نزديك كه شدم، ديدم دستش را گذاشته روي شانه‌ي يك پسر نوجوان. نه اين‌كه گرفته باشدش، بيشتر حالت الصاق يا مالكيت داشت.

«بازداشت شهروندي! بازداشت شهروندي!» كنجكاو شدم كه چه جرمي اتفاق افتاده و اين‌طور كه از قيافه‌ي آدم‌هاي دور و برم كه خيلي‌هايشان ايستاده بودند يا حداقل يواش كرده بودند برمي‌آمد، در اين كنجكاوي تنها نبودم. يك چيز نقره‌اي افتاده بود روي زمين و درست وقتي فهميدم ماژيك است يك زوج از مغازه دويدند بيرون. ظاهرا والدين پسر بودند چون خودشان را رساندند كنارش. مرد بازهم تكرار كرد: «بازداشت شهروندي. داشت روي صندوق پست، گرافيتي مي‌كشيد.»

انتظار داشتم پدرومادرش بگويند: «داشت چي‌كار مي‌كرد؟» ولي به‌جاي چوب‌كاريِ پسرِ به‌ظاهر مجرم‌شان، به مردي كه او را گرفته بود حمله‌ور شدند. «به چه حقي دست به بچه‌مون زدي؟»

مرد گفت: «ولي صندوق پست… خودم ديدم…»

زن گفت: «كار ندارم داشته چي‌كار مي‌كرده. تو حق نداشتي به بچه‌م دست بزني.» جوري گفت كه انگار دست مرد به‌جاي شانه‌ي پسر، جاي ديگري مشغول بوده. «فكر مي‌كني چه خري هستي؟» بعد برگشت رو به شوهرش. «داگلاس، زنگ بزن پليس.»

داگلاس گفت: «دارم مي‌زنم.»

واقعا داشت با موبايلش شماره مي‌گرفت. فكر كردم: «واقعا؟ واكنش‌تون اينه؟» اگر من سيزده‌سالم بود و موقع هتك حرمت صندوق پست مردم دستگير مي‌شدم، پدرومادرم از طرف تشكر مي‌كردند و دستش را صميمانه مي‌فشردند و مي‌گفتند: «بقيه‌ش رو بسپرين به ما.» بعد جلوي چشم جمعيت كتكم مي‌زدند؛ نه يكي دوتا سيليِ الكيِ نمايشي، كتك واقعي منجر به دندان‌هاي لق‌شده و ضجه‌هاي نامفهوم براي طلب بخشايش و تازه اين اولش بود. نه‌تنها پول توجيبي‌ام قطع مي‌شد بلكه اگر آزادي مي‌خواستم بايد پولش را مي‌دادم: هر ساعت بيرون اتاق، يك‌دلار خرج داشت كه به پول امروز مي‌شود مثلا هفده‌دلار.

من زار مي‌زدم: «وقتي نمي‌تونم برم بيرون چطور انتظار دارين كار كنم و پول دربيارم؟»

پدرم مي‌گفت: «بايد قبل از اين‌كه گند بزني به اون صندوقِ پست فكر اين‌جاش رو مي‌كردي.» و مادرم هم‌زمان دست‌هايم را از پشت مي‌گرفت و با چوب گلف مي‌زد وسط پاهايم.

كوركورانه از من دفاع نمي‌كردند كه هيچ، حتي روايتم را هم از ماجرا نمي‌پرسيدند چون مترادف بود با هم‌تراز گرفتنِ من و طرف بزرگ‌سالِ دعوا. اگر يك غريبه‌ي بالغ تو را به قانون‌شكني يا خلاف‌كاري متهم مي‌كرد معني‌اش اين بود كه قطعا آن كار را كرده بودي. يا ممكن بود بكني. يا حداقل فكرش را در سر مي‌پروراندي. خبري از چانه‌زني و مذاكره يا والدين‌بازي، اين‌طور كه الان هست نبود: اين مادرهاي جواني كه در سوپرماركت‌ها، راننده‌ي سه‌ساله‌هاي انفجاري‌شان مي‌شوند. اسم بچه هميشه شبيه رئيس‌جمهورهاست و خودش هم همين‌طور رفتار مي‌كند. زن مي‌گويد: «مامان حرفات رو درباره‌ي قاقالي‌لي‌ها مي‌شنوه ولي الان دلش مي‌خواد كه موهاش رو ول كني و اون دُنات‌هاي شكلاتي رو بذاري سرِ جاش.»

مك‌كينلي يا مديسون يا كندي يا لينكلن يا بچه‌‌ريگانِ كله‌چغندري جيغ مي‌زند: «نه!» اين‌جور وقت‌ها هميشه دلم مي‌خواهد بروم وسط و بگويم: «ببين، من خودم بچه ندارم ولي فكر مي‌كنم الان بهترين علاجش اينه كه بزني تو دهنش. گريه‌ش بند نمي‌آد ولي حداقل علتِ عر زدنش معلوم مي‌شه.»

نمي‌دانم اين زوج‌ها چطور از پسش برمي‌آيند. چطور هر‌شب چندساعت را صرف خواباندن بچه‌هايشان مي‌كنند، برايشان قصه‌هايي درباره‌ي پيشي‌هاي گول‌خورده يا فُك‌هاي يونيفرم‌پوش مي‌خوانند و اگر بچه امر كرد از سر تكرارش مي‌كنند. در خانه‌ي ما پدرومادرم ما را با دو كلمه‌ي ساده مي‌خواباندند: «خفه شین!» اين هميشه آخرين چيزي بود كه قبل از خاموش‌شدن چراغ‌ها مي‌شنيديم. آثار هنري‌مان هم به درِ يخچال يا ديوار و اين‌جور جاها آويخته نمي‌شد چون والدين‌مان ارزش واقعي‌شان را می‌دانستند: آشغال. آن‌ها در خانه‌ي بچه زندگي نمي‌كردند، ما در خانه‌ي آن‌ها زندگي مي‌كرديم.

حق انتخاب خوراك‌مان را هم نداشتيم. دوستي دارم كه بچه‌ي هفت‌ساله‌اش فقط چيزهاي سفيد مي‌خورد. اگر من چنين حرفي مي‌زدم پدرومادرم مي‌گفتند: «خيله خب» و بعد يك كاسه خمير جلویم مي‌گذاشتند و پشت‌بندش كمي ضماد مفصل و شايد هم اگر بچه‌ي خوبي بودم يك ليوان تُف. آن‌ها به‌هیچ‌وجه سخت‌گير یا کودک آزار به حساب نمي‌آمدند، آداب و رسوم آن‌موقع جور ديگري بود.
 

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی سی‌ام، آذر ۱۳۹۲ بخوانید.

* اين متن ترجمه‌اي است از !Attaboy كه امسال در آخرين كتاب ديويد سدريس با نام Let’s Explore Diabetes With Owls منتشر شده است.

  1. ۱. بازداشتي كه به وسيله‌ي يك شهروند انجام مي‌شود نه مامور قانون. [⤤]

۲ دیدگاه در پاسخ به «آباریکلا!»

  1. جواد -

    این شماره (آبان) جز بامزه ترین ها بود
    چند شنبه ها علوم دارید؟ عالی بود