برای بعضیها خرید زمان خاصی دارد: شب عید، نزدیک تولدها، یا حتی وقتی انگشت شست از جوراب قدیمی زد بیرون.
اما بعضیها هم هستند که خرید برایشان بخشی از زندگی است. لذت کشف آن چیزی که دوستش داریم و بعد به دستش ميآوريم. دیوید سدریس، نویسندهی آمریکایی، در این متن از علاقهی خانوادگیشان به خرید میگوید و حفرهای که هیچوقت پر نمیشود.
خانوادههای کوچک را نمیدانم اما در خانوادههای بزرگ، رابطهها معمولا به مرور زمان جابهجا میشود. ممکن است الان بهترین دوستت یکی از خواهرها یا برادرها باشد و دو سال بعد یکی دیگر. بعدش احتمالا دوباره عوض میشود و دوباره و دوباره. معنیاش این نیست که با قبلی غریبه شدهای؛ صرفا یعنی افتادهای توی خط یکی دیگر، یا یکی دیگر را انداختهای توی خط خودت. گروههای سهتایی درست میشود، بعد چهارتایی و بعد از دلش تیمهای دوتایی درمیآید. قشنگیاش این است که یکجور نمیماند و دائم تغییر میکند.
سال ۲۰۱۴ دو بار با خواهرم ایمی رفتم توکیو. قبلش خودم هفت بار رفته بودم و بنابراین میتوانستم ببرمش به بهترین جاها، یعنی فروشگاهها. وقتی ژانویهی ۲۰۱۶ دوباره خواستیم برویم، فکر کردیم خواهرمان گرچن را هم ببریم. نامزدم هم آنجا بود. او هرچند حضور واضح و پررنگی دارد اما در فعل و انفعالات درونی خانواده جا نمیافتد. نامزدها و همسرها، در نگاه من و خواهرهایم، عملا سایهی جفتهایشان هستند؛ تکان میخورند، در نور مستقیم آفتاب دیده میشوند اما چون به دکمهها و کلیدهای احساسی ما دسترسی ندارند، چون نمیتوانند ما را دوباره دوازدهساله کنند، یا پنجساله و جیغجيغو، واقعا توی بازی نیستند.
در توکیو معمولا یک آپارتمان اجاره میکنیم و یک هفته میمانیم اما این بار یک خانهی ويلايي گرفتیم، در محلهی ابیسو، میزبان یکی از فروشگاههای محبوبمان، کاپیتال. لباسهایی که کاپیتال میفروشد نو است اما بهنظر میآید قبلا تن کسی بوده؛ کسی که احتمالا چند بار تیر و چاقو خورده و بعد پرت شده توی آب. همهی جنسهای مغازه جوری است که انگار از رگالِ مدارکِ جرمِ یک دادگاه قتل عام انتخاب شدهاند. واقعا نمیدانم چطور این کار را میکنند. بیشتر لباسهای پارهپورهی اینجوری ساختگی بودنشان معلوم است اما مال آنها نه. یعنی با شیشهخورده و چاقوهای زنگزده میاندازندشان توی لباسشویی؟ یا میبندندشان پشت تانک و تانک را میفرستند به منطقهی جنگیای که هنوز دود میکند؟ چطور پارگیها و لکهها را آنقدر درست درمیآورند؟
اگر بخواهم لباسهای کاپیتال را با یک کلمه توصیف کنم، بین «اشتباه» و «تراژیک» معطل میمانم. یک پیراهن ممکن است بهظاهر طبیعی و عادی جلوه کند اما وقتی تن میزنی میبینی آستینها جابهجا شدهاند و دیگر همتراز شانههایت نیستند؛ رفتهاند پایین و حالا به جای T بالاتنهات t میسازد. کاپشنهای وصلهدار ممکن است بیهیچ دلیلی در پهلوی چپت گلوله شوند یا درست روی حفرهی کمرت، همانجا که باز هم بیهیچ دلیلی یک جیب هست، پف کنند. من هنوز توی کاپیتال شلواری که فقط یک پاچه داشته باشد ندیدهام اما این دلیل نمیشود که طراحانش چنین چیزی تولید نکرده باشند. شعارشان ظاهرا این است: «چرا که نه؟»
بیشتر مردم در جواب این شعار خواهند گفت: «الان بهت میگم چرا نه.» ولی من از فلسفهی کاپیتال خوشم میآید. از لباسهایشان هم همینطور، هرچند نمیتوانم بگویم که این محبت دوطرفه است. مثلا دور سینهام برای بیشتر کاپشنهایشان بزرگ است اما توی این سفر آخری دلیلی ندیدم که پیراهن فلانلشان را نخرم؛ چیزی بود متشکل از پنج پیراهن فلانل با طرحهای مختلف که آنها را جر داده بودند و مثل یک لحاف چهلتکه به هم دوخته بودند. کلاه هم خریدم، سه تا، که دوست دارم هر سه را روی هم سرم بگذارم، هم برای اینکه يكجور عقده و آرزوی قدیمی است و هم چون فکر میکنم برجشان قشنگ است.
خط قرمزم لباسهایی است که رویشان نوشته دارد ولی عدد و رقم اذیتم نمیکند، بنابراین یک تیشرت آستینبلندِ لتوپار هم خریدم که ۹۹ را از پارچهی سفید بریده بودند و وصله کرده بودند جلویش، البته قبل از اینکه نصفش را کز بدهند و بسوزانند؛ مثل تنها باقیماندهی سقوط هواپیمای یک تیم فوتبال. یک چیز دیگر هم خریدم که میشود اسم تونیک رویش گذاشت، جنسش جین است و در ناحیهی گردن به وصلههایی از مخمل کبریتی ریشریش و مضمحل مزین شده. تازه دکمههایش را که میبندی، جلویش باد میکند و آدم را حامله جلوه میدهد. اینها لباسهایی هستند که مطلقا زیر بار مجیزگویی صاحبشان نمیروند، حتی راهشان را کج میکنند و به خودشان زحمت میدهند که چند تا هم بارَت کنند، جدیجدی و با این حال من و خواهرهایم از خریدنشان سیری نداشتیم. غیر از سه تا فروشگاهی که در محلهی ابیسو هست، کاپیتال سه تا شعبه هم در بقیهی توکیو دارد که ما به همهشان سر زدیم و آنقدر ماندیم که اثر انگشتمان روی همهچیز و همهجا ماند. گرچن گفت: «وای خدا» و کلاهی را که انگار با الهام از یک برس توالت مستعمل طراحی شده بود روی سرش گذاشت. ادامه داد: «اینجا معرکهس. اصلا فکرشو نمیکردم.» و کلاه را به خیلِ چیزهایی که برداشته بود اضافه کرد.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.
*این روایت انتخابی است از کتاب زندگينگارهي Lift که در سال ۲۰۱۰ منتشر شده است.