۱۹۲۷-۱۹۹۶، آمریکا. نویسنده،روزنامهنگار و طنزپرداز. مقالات او در بیش از چهارهزار ستون و نهصد روزنامه در آمریکا منتشر شدهاند و پانزدهتا از کتابهایش جزو پرفروشترین کتابهای آمریکا هستند. معروفترین اثر او کتاب طنزی است با عنوان:
If life is a Bowl of Cherries, What am I Doing in the Pits؟
خود من یک بار یک هفتهی تمام پشت فرمان بودم. صبح بچهها را با ماشین میبردم مدرسه. بعد میرفتم بانک، ماشین را دم پنجره نگه میداشتم، چک را میسراندم داخل و وقتی منتظر بودم کارم انجام شود پاهایم را ماساژ میدادم. بعد میرفتم خشکشویی، قبض را میدادم و لباسهای تمیز را از پنجره تحویل میگرفتم.
دورانی بود که ساختنِ خانه در حومهی شهر بدون حداقل یک پنجرهی سرتاسری، حرکتی ضدآمریکایی به حساب میآمد. خود من مطمئن بودم که اگر چنین پنجرهای نداشته باشم قلبم میایستد.
پدر دمغ، افسرده و دلمشغول سر میز حاضر میشود و شروع میکند به بازی کردن با غذایش؛ تصویری از نومیدی مطلق. بالاخره یکی از بچهها داوطلب میشود: «بهخاطر اردکِ توی انباریه، نه؟» میگوید: «نمیخوام حرفشو بزنم.» آن یکی قول میدهد: «بهخدا امشب همهی آشغالهای تو ایوون رو جمع میکنم.» میگوید: «ولش کن.»
سوال مهمی که در اینجا باید طرح شود این نیست که آیا پدر و مادر باید بچهها را با خودشان ببرند سفر یا بگذارند توی خانه. سوال این است که بهترین سن برای نبردنشان چه سنی است؟ جوابش این است: هرچه کوچکتر بهتر. آنها که فکر میکنند میشود روی مسئولیتپذیری نوجوانها حساب کرد بهزودی از خواب غفلت بیدار خواهند شد.
ویژگیِ تورها این است که دو سه روز نگذشته، آدم میبیند همهی همسفرهایش را برانداز کرده و رویشان اسم گذاشته و قضیه این است که این اسمها یا برچسبها در حد شخصیتهای یک رمان پلیسی انگلیسی کلیشهای و باسمهایاند. علت اینکه آدم همسفرهای تورش را خیلی خوب میشناسد این است که همیشه با یک گروه آدم طرف است.
رانندگی خلاف عادت وحشتناک بود. هر بار ماشینی نزدیک میشد شوهرم میکوبید روی ترمز و چشمهایش را میبست تا ماشین رد شود. وقتی میخواست چراغهایش را روشن کند، در کاپوت را باز میکرد. وقتی به هوای دنده عوض کردن دست راستش را حرکت میداد، در سمت خودش را باز میکرد. وقتی میخواست وارد خیابان یا بزرگراهی شود، جهت اشتباه را میپایید.
شوهرم برای سفر اسم نوشت چون کلمهی «اکتشافی» هوش از سرش برده بود. در خیالات، خودش را جای مارلین پرکینر میدید که از توی هلیکوپتر کرگدنی را با شلیک تفنگ دارتی بیهوش میکند. یا ژاک کوستو که در راه تاهیتی از شدت طوفان به دکل کشتی دوخته میشود. وقتی دیگر خیلی خیال برش میداشت رابرت ردفورد میشد که در معیت مریل استریپ آفریقا را سیر میکند.
به ارنست همینگوی فکر میکردم در چادری پای کلیمانجارو، و به جین گودال که روی کوهی نشسته و شامپانزهها را نظاره میکند اما بیشتر از همه، موقع خیالپردازی دربارهی آن قاره به اوا گاردنر فکر میکردم. روی پردهی سینما، اوا به آفریقایی میرفت که من دوست داشتم بروم؛ آفریقایی که در آن هرگز عرق نمیکنی، فرِ موهایت تا ابد بینقص باقی میماند و رژلبت تازه.
بیشتر ماها یکجور رابطهی عشق/نفرت با خطوط هوایی و هواپیماها داشتهایم. وقتی بهموقع میرسند دوستشان داریم و بقیهی اوقات ازشان متنفریم ولی این واقعیت که ما خوشحال و بیخیال میلیون میلیون بار باهاشان سفر میکنیم نشان میدهد که هنوز روحیهی ماجراجویانهمان را از دست ندادهایم.
من واقعا مشکلی با تاریخ ندارم ولی اینکه هشتصدوچهل پله را بالا بروی كه دراز بكشیو سنگی را ببوسی که بوسهات را جواب نمیدهد، چیزی نیست که توی فهرست آرزوهایم بگذارم.
جروبحث وقتی در خانه اتفاق میافتد دچار وقفهها و هجمههای راهوبیراه میشود. تلفن زنگ میزند. یکی باید برود سر کار و دیرش شده. بچهها گرسنهاند و غذا میخواهند. گاهی هم یک طرف ماجرا وسط بحث میگوید: «تموم شد؟ فلان سریال الان شروع میشه.»
سفر کردن با سه تا بچه وقتی یک کاروان را هم داری دنبال خودت میکشی کار زیاد راحتی نبود. حالا که فکرش را میکنم نباید بیشتر از پنجرههای ماشین بچه میزاییدم. در واقع اگر آن موقع تجربهی الان را داشتم، باید یک هفته بعد از مسافرت با آنها، میرفتیم یک پورشه میخریدیم و بچهها را کرایه میدادیم.
از لحظهای که پایشان را از مهمانیِ پیشوازِ بچه بیرون گذاشته بودند، تروا یک کلمه هم حرف نزده بود. همینطور که دخترش گلوریا سعی میکرد زیرِ فرمانِ ماشین، جای راحتی برای شکم برآمدهاش پیدا کند، تروا دستمالِ توی دستش را گلوله کرد و در فکرهایش غرق شد.
لحظهای بود که همهی مادرهای دههی ۱۹۷۰، از جمله دونا انتظارش را میکشیدند و برای فرا رسیدنش دعا میکردند. تلفن زنگ زد و صدایی از آن طرف خط گفت: «مامان، اگه گفتی؟ من و بری داریم عروسی میکنیم.»
خیلیها به او گفته بودند که مادرش را توی خانه نگه ندارد اما او به حرفشان گوش نمیکرد؛ دکترش، کشیش کلیسا، شوهرش و خالهاش که گفته بود: «قبول کن اتل، جِنی دیگه هوش و حواس درست و حسابی نداره. خواهرمه و منم خیلی دوسش دارم ولی دارم بهت میگم آدم سالم به بچههایی که واسه شکلات دمِ در اومدن، رب گوجه تعارف نمیکنه.»
رز تقریبا پنج سال است که دارد «مادرِ موزیکال» بازی میکند؛ بزرگترین بازی قرن بیستم بعد از لاتاری، با دو تا هشت بازیگر و چند تا قانون ساده. یک مادرِ بیوه را بردارید و این طرف و آن طرف بچرخانید تا وقتی كه کنار دخترش در فلوریدا آرام بگیرد. دخترِ ساکن فلوریدا چهار ماه فرصت دارد تا برادرش در شیکاگو را گول بزند که مادر را مدتی پیش خودش نگه دارد.
يك روز كه سارا با مادرش تنها بود، تصميم گرفت يك بار ديگر براي مادرش توضيح بدهد كه چرا دلش ميخواهد بدون بچه بماند. گفت: «سعي كن درك كني مامان. من از بچه بدم نميآد، خودم بچه نميخوام. براي گريس خيلي هم خوبه، چون اصن مادر به دنيا اومده. ولي من نميخوام توي خونهاي زندگي كنم كه همهي سوراخهاش در داره و همهي درهاش قفل و وان حمومش پر از قايق و اردك پلاستيكيه. بچهدار شدن آدمو عوض ميكنه مامان و اين ترسناكه.
فرانک و ماری توافق کردند که یک سال وضع جدید را امتحان کنند: یعنی ماری برود سر کار و لوازم اداری بفروشد و فرانک بماند خانه و بنویسد. تصمیم سادهای به نظر میآمد. به هر حال، رئیسجمهور آمریکا هم سالها بود که کارش را از توی خانه، یعنی کاخ سفید، انجام میداد هرچند چند تا تفاوت نسبتا قابل توجه بینشان وجود داشت.
اولین ازدواج کویینی برفی بود، در سیوهفتسالگی و زمانی که دیگر فکر میکرد هرگز اتفاق نخواهد افتاد. گاهی مجبور بود خودش را نیشگون بگیرد تا مطمئن شود خواب نمیبیند. شده بود زنِ یک پادشاه موفق، با قلعهای در حومهی شهر و بچهی کوچک خوشگلی به اسم سفید، که انگار از توی آگهیهای پوشک بیرون آمده بود.
مادر: «نمیخوام بدونم تا الان کجا بودی، چیکار میکردی یا با کی میکردی. الان دیره و صبح دربارهش حرف میزنیم. (تلویزیون را خاموش میکند، همینطور همهی چراغها را بهجز یکی.) واقعا فکر میکنی اگه دربارهش حرف نزنی خودش حل میشه؟ (پسر یا دختر دهانش را باز میکند که حرف بزند.) به من دروغ نگو!
مادرهایی سعی کردهاند بفهمند مامانِ بقیه کجا زندگی میکند و مهارتهای بچه بزرگ کردن را کجا فرا گرفته اما همگی به در بسته خوردهاند. بهترین چارهای که به عقلشان رسید این بود که بنشینند با سر هم کردن چیزهایی که از او میدانند، یک موجود مرکب بسازند.
مادر بودن هنر است و اینکه مادر را با بچه بفرستي توی رینگ و انتظار داشته باشی بعد از بیست سال پیروز بیرون بیاید، بسیار سادهلوحانه. همهچیز به سود بچه است؛ کوچک است، ناز است و میتواند اشکهایش را مثل شیر آب باز و بسته کند.
زوجهای بههمچسبیده همیشه برایم جالب بودهاند. منظورم آنهایی است که انگار از کمر به هم وصلشان کردهاند. هروقت وارد جایی میشوند، دست همدیگر را گرفتهاند. وقتی یکی عطسه میکند آن یکی سرما میخورد. زنه هر روز صبح به مرده زنگ میزند که مطمئن شود سالم رسیده سر کار.
من و بیل ایستاده بودیم پشت در خانهی دوستانمان، سندی و بن و با طمانینهی خاصی به صدای زنگ درشان که داشت آهنگ «مرا به ماه ببر» پخش میکرد، گوش میدادیم. هر بار که میآمدیم خانهشان، عین این بود که توی صف ورود به «سرزمین عجایب» در دیزنیلند ایستاده باشیم.
این جماعتِ انگار از قحطیبرگشته دیگر کی بودند؟ همینطور که دنبال جای بهتری برای تماشای مسابقه میگشتم، تنم به تن زنی خورد که دو پاره استخوان بود با موی دُماسبی. مطمئنم بوقلمونهایی پخته بودم که از او بزرگتر بودند. چرا باید کسی با عقل سلیم و سالم بخواهد چهلودو کیلومتر زیر باران بدود، فقط برای اینکه تهش با دلورودهی پریشان و پاهای تاولزده برسد به خط پایانی در یک دوردستِ خرابشده؟
فکر میکردم وقتی بیستوچند سالشان شود، خانه را ترک میکنند و میروند پی زندگیشان؛ من و بیل هم حدود پانزده دقیقه احساس تنهایی، خلاء و غربت میکنیم و بعد به زندگی ادامه میدهیم. در عالم واقع، حتی هنوز از در بیرون نرفته بودند که فرشها را شستم، پوسترها را از دیوار اتاقهایشان کندم و نرخ کرایه را قاب کردم و زدم به در اتاقها. از همه نظر آماده بودیم که بشویم همان آدمبزرگهای خودخواهِ مادیگرایی که باید میشدیم.
خانهای که قرار بود با رفتن سه تا فرزندمان به دانشگاه، دوباره به شرایط عادی برگردد، شده بود اتاق فرمانی برای رویارویی دو تا آدم شاغل. آیا یک ازدواج میتوانست از این جنون جان سالم در ببرد؟ کسی چه میدانست. سوال، برای اولین بار بود که طرح میشد. زنها ـ که عزمشان را جزم کرده بودند تا دیگر شهروند درجه دو نباشندـ بهش میگفتند انقلاب. مردها، گیج و منگ از آنهمه خشم و مساوات، بهش میگفتند ویروس.
نه اینکه من با فانتزی عشق آتشین ازدواج کرده باشم اما زنهایی که باربارا کارتلند میخواندند و «بربادرفته» را هشتبار دیده بودند و در بچگی رویای عروسی با پل نیومن را در سر میپروراندند، بالاخره امید و آرزو داشتند. من از بیل انتظار نداشتم که روی بیلبورد اتوبان تولدم را تبریک بگوید یا روز جنگلداری برایم دستهگل بفرستد، اما ستِ مداد و خودکار بعد از تولد اولین بچه؟ شوخیاش هم زشت است.
چیزی که از بیستوپنجمین سالگرد ازدواجمان تصور کرده بودم با این منظره فرق داشت. در خیالاتم یک چادر سفید بزرگ دیده بودم و یک ارکستر ششنفره. داخل چادر با گلهای رنگارنگ تزیین شده بود و چندصد مهمان توی هم میلولیدند. من و شوهرم دستبندهای الماس به هم میدادیم. او خیلی عاشقانه شاتوت دهنم میگذاشت- که معلوم نبود آن موقع سال از کجا پیدا کرده و ارکستر آهنگ محبوبمان «عشق ما تا همیشه پابرجاست» را مینواخت.
سه تا نوجوان ما را به اسیری گرفته بودند. آنها همهجا بودند. خودشان را پشت درهای قفلشدهای پنهان میکردند که از طنین ضجهی جگرخراش و جانکاه گیتارها میلرزیدند. عین مجسمه جلوی یخچالِ باز میایستادند در انتظار اینکه چیزی تکان بخورد. حوله را مثل دستمالکاغذی استفاده میکردند و شامپو را جوری که انگار از شیر آب بیرون میآید. تلفن برایشان حکم بند ناف را داشت که اگر قطعش میکردی رنگشان کبود میشد.
وقتی زن و شوهرها میگویند: «ما هیچ وقت جروبحث نمیکنیم» جملهشان ناقص است. کاملش مثلا این است که «ما هیچوقت جلوی بقیه/ جلوی بچهها/ توی خواب جروبحث نمیکنیم.» اما دوتا آدم که توافق کردهاند هیچوقت با هم مخالفتی نداشته باشند، یک چیزیشان میشود. روانشناسانی که این رفتار را بررسی کردهاند، میگویند بعضی از دعواها واقعا میتواند بعضی از ازدواجها را بهتر کند.
آن روزها احساس گناه مثل رودی مقدس جاری بود و زنها هرروز در آن غسل میکردند. ما مثل توریستهایی بودیم که میخواهند در یک کشور غریب چیز بخرند؛ زندگیمان را گرفته بودیم کف دو دستمان و به کاسبها میگفتیم: «بیاین هر چی میخواین بردارین.» اگر چنگال کجوکولهای سر سفره بود، ما برش میداشتیم. اگر نیمرو درست میکردیم و زردهی یکیشان راه میافتاد، فکر میکردیم سهم ماست.
حوصلهشان تا حد مرگ سرمیرفت. برای همین دستبهدامن دوست و رفیقهایی میشدند که نقش قایق نجات را در دریای قوطیهای شیرخشک، بچههای تبدار، باتریهای فاسد، تختهای نامرتب و قبضهای پرداختنشده بازی میکردند. ما همدیگر را بیشتر از شوهرها یا بچههایمان میدیدیم.
اولین «معجزهی خارقالعاده»، سیزدهماهش بود که فهمیدم حاملهام. نپرسید چطور. یا دکترهایی که گفته بودند عمرا باردار نمیشوم، اشتباه کرده بودند یا بدنم داشت در حد سد هوور آب ذخیره میکرد. دورهی انتظار برای بچهی اول ـ همان که به فرزندی قبولش کردیمـ پراضطراب بود.
واندا با سرپاییهای اتاق خواب، لخلخکنان اینور و آنور میرفت و خدا میدانست آخرینبار کِی به خودش رسیده بود. دیگر هیچجا نمیرفتند. انگار به همین راضی بودند که توی خانه بمانند و مارتینکوچولو را تماشا کنند که وسط هال به پشت خوابیده و هوا را لگد میزند یا وقتی چیزی را ازش دریغ میکنند، جیغهای مهیب میکشد.
اگر بهاش پیشنهاد میکردم که برود دکتر و او ادای مردِ قویِ مظلوم درمیآورد، میگفتم: «جهنم. نرو تا بمیری. فقط قبلش بگو چه روغن موتوری باید تو ماشین بریزم.» بهجای نثار عشق و توجه به همدیگر، اولویت اول هردویمان این بود که هیچ تقصیری در باب وقوع مریضی، گردن نگیریم.
دلم میخواست زندگی روزمرهی زوجهای توی سریالها را باور کنم… مردهایی که صبح تا شب نشسته بودند دور میز آشپزخانه و به همسرشان میگفتند: «میخوای دربارهش حرف بزنی، ماری؟» اما در زندگی واقعی، گفتوگوهای ما به هفتهای شش کلمه رسیده بود.
واقعیت این بود که داشتیم کشف میکردیم معنای زندگی، غذاست. دورهی نامزدی، به عشق زنده بودیم که خب هیچ کالری و ارزش غذایی ندارد و سریع هم آماده میشود.
نگاهم افتاد به نگاه داماد كه زير آن طاق گل منتظرم بود و ناگهان فقر و فلاكت و روياهاي ناكام، بهنظرم بياهميت آمد. خاك بر سرم. چه مرگم بود؟ خب دوستش داشتم. ما انگ هم بوديم.