یک نکتهی مهم دربارهی «آثار باستانی» این است که هیچوقت نزدیک پارکینگ پیدایشان نمیشود. فرقی نمیکند صومعه باشد یا قلعه یا خرابه یا یک کوزهی قدیمی؛ باید برای دیدنش صد فرسنگ پیاده رفت. من واقعا مشکلی با تاریخ ندارم ولی اینکه هشتصدوچهل پله را بالا بروی كه دراز بكشیو سنگی را ببوسی که بوسهات را جواب نمیدهد، چیزی نیست که توی فهرست آرزوهایم بگذارم. اما اینکه هموطنهایم اتوبوساتوبوس دور دنیا میچرخند که گذشته را سير کنند لابد ربطی به جوانیِ آمریکا دارد: ما به هر چیزی که از جورج برنز[۱] قدیمیتر باشد احترام میگذاریم.
شوهر من، که زمانی معلم تاریخ بوده، دوست دارد تکتکِ توضیحاتِ تکتکِ اشیایتکتکِ موزهها را بخواند. اگر دکمهای هست که صدایی را به کار میاندازد، حتما آن را فشار میدهد. اگر راهنمایی هست که دارد نحوهی خشک شدنِ رنگ را توضیح میدهد، حتما میایستد و بهش گوش میدهد. اگر کوهی هست که روی قلهاش میشود گرافیتیهای بومی را دید، حتما از آن بالا میرود.
من استونهنج را ده دقيقهای ديدم
اینطور نیست که برای سنوسال ارزش قائل نباشم. من به هر چیزی که دمِ دست بچهها بوده و هنوز سرِپا است احترام میگذارم. یک مادر نمیتواند آکروپولیس را ببیند و به این فکر نکند که اگر فقط یک بار تیم نیزهبازیِ جوانانِ آتن قهرمان لیگ شده بود، معبد را ظرف دقیقه به فنا داده بودند و الان چیزی برای دیدن وجود نداشت. مشکلم دردسری است که غالبا آدم باید برای دیدنشان متحمل شود. در پرو سوار قطار شدم که ماچوپیچو را ببینم و در اردن تاکسی گرفتم که میان بقایای رُمی در گِراش قدم بزنم اما اینها استثنایند. بیشتر وقتها آدم برای رسیدن به آثار تاریخی ـ و اصولا بیشترِ جاذبههای توریستی ـ باید جانش را کف دستش بگیرد. در اندونزی نصفِ روز از یک کوهِ خاکستر و گدازه بالا خزیدم که آخرش چهكار کنم؟ زل بزنم توی یک سوراخ که اسمش آتشفشانِ کراکاتائو است. دقیقا عینِ سوراخ بزرگی بود به اسمِ وزوو که در ایتالیا بهش زل زده بودم. مسئله این است که سر تا تهِ سال گذارم به هیچ آتشفشانی نمیافتد و بعدش دو هفته همهاش آتشفشان میبینم و طبعا زیادیام میکند.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادم، شهريور ۹۶ ببینید.
* این متن انتخابی است از کتاب when you look like your passport photo it’s time to go home که در سال ۱۹۹۱ منتشر شده است.