سخنران مراسم فارغالتحصیلی پسرِ کوچکمان به کلاس نصیحت کرد که «پیش بروید و توالد کنید[۱] .» اما بچههای ما نه تنها توالد نکردند که حتی هر کار کردیم، پیش هم نرفتند. فکر میکردم وقتی بیستوچند سالشان شود، خانه را ترک میکنند و میروند پی زندگیشان؛ من و بیل هم حدود پانزده دقیقه احساس تنهایی، خلاء و غربت میکنیم و بعد به زندگی ادامه میدهیم. در عالم واقع، حتی هنوز از در بیرون نرفته بودند که فرشها را شستم، پوسترها را از دیوار اتاقهایشان کندم و نرخ کرایه را قاب کردم و زدم به در اتاقها. از همه نظر آماده بودیم که بشویم همان آدمبزرگهای خودخواهِ مادیگرایی که باید میشدیم؛ تکههای خوبِ گوشت را خودمان میخوردیم و هر وقت عشقمان میکشید سفر میرفتیم. اتاقهای بچهها را هم به بالاترین استانداردهای سلامت و بهداشت رساندیم و اسمشان را گذاشتیم «اتاق مهمان.»
بعد یک روز، آن که بیستوسه سالش بود با خبری جدی در آشپزخانه ظاهر شد: «اونی رو که میخوام بقیهی عمرمو باهاش بگذرونم پیدا کردم.» با ذوق و هیجان پرسیدم: «کی هست؟» گفت: «بیرونه، بیا ببینش.»
دویدیم بیرون که مادر آیندهی نوههایمان را ببینیم. معشوقش یک فولکس واگنِ کارمنِ دوصندلی مدل ۱۹۶۹ بود که کاغذِ قیمتش را هنوز از شیشه نکنده بودند: ۶۰۰۰ دلار.
گفتم: «بهت نمیدنش. ازت سره.» لبخند زد: «فکر همهجاشو کردم. دو تا کار میگیرم.»
گفتم: «مطمئنی انقد دوسش داری؟»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهي شصتويكم، آذر ۹۴ ببینید.
* اين متن انتخابي است از كتاب A Marriage Made in Heaven كه در سال ۱۹۹۳ منتشر شده است.