بعد از جنگ جهانی دوم وقتی تعداد زیادی از زوجهای جوان آمریکایی به جای آپارتمانهای شهری خانههای حیاطدار حومهی شهر را برای سکونت انتخاب کردند خبر از عوارض جانبی ماجرا نداشتند. عوارضی که آدم را به ماشین گره میزد، بچه را به مفهومی قراردادی تبدیل میکرد و تعمیرکار لباسشویی را به افسانهای دستنیافتنی.
فلج رانندگی
خیلی از همسایهها از فلج رانندگی رنج میبردند؛ از آن مرضهای ناجوری که فکر میکنی هیچوقت سراغت نخواهد آمد. بعد یک روز عصر وقتی داری با همسایهها چای میخوری، یکی اشاره میکند که زانوهایت از هم فاصله دارد و پای راستت برای فشردن پدال گاز خیالی دراز شده. کیفت را مثل فرمان جلوی خودت نگه داشتهای و وقتی زن کناریات خم میشود تا چیزی از روی میز بردارد دستت خودبهخود دراز میشود تا جلوی برخوردش به داشبورد خیالی را بگیرد.
کارت تمام است: فلج رانندگی گرفتهای.
کم ندیدهام زنهای جوان سالم و رعنایی که اول پاییز سوار ماشین شدند و بهار نرسیده مثل گروچو مارکس راه میرفتند.
از دل این مرض، مفهوم «سوارهرو» درآمد: جایی که میتوانستی بدون پیاده شدن از ماشین کارت را ـ از فیلم دیدن گرفته تا غذا خریدن و خوردن ـ انجام بدهی. خیلیها فکر میکنند چیزهای سوارهرو به خاطر راحتی و رفاه مشتری اختراع شد اما اشتباه میکنند. اختراعشان فقط پاسخی بود به استیصال زنهایی که دیگر از سوار و پیاده شدن عاجز بودند.
خود من یک بار یک هفتهی تمام پشت فرمان بودم. صبح بچهها را با ماشین میبردم مدرسه. بعد میرفتم بانک، ماشین را دم پنجره نگه میداشتم، چک را میسراندم داخل و وقتی منتظر بودم کارم انجام شود پاهایم را ماساژ میدادم. بعد میرفتم خشکشویی، قبض را میدادم و لباسهای تمیز را از پنجره تحویل میگرفتم. توی عکاسی که حتی لازم نبود ماشین را نگه دارم. حلقهی فیلم را پرت میکردم توی سبد و میگفتم فردا برمی گردم. توی مکانیکی، عین سیبزمینی پشت فرمان منتظر میماندم تا مکانیک روغن و آب را چک کند. بعدش نوبت ناهار بود که با یک همبرگر از پشت پنجره راه میافتاد. بعدش میرفتم کارواش، چرخها را روی نقاله جاگیر میکردم و خیره به برسها و کفها میدیدم که کرختی ماهیچههایم کمکم دردناک میشود. اما وقت نک و نال نبود. بعدش باید میرفتم ادارهی پست نامهها را از پنجره میگرفتم و پشتبندش هم وقتِ برداشتن بچهها از مدرسه بود. طبعا با بچهها میرفتیم بستنی سوارهرو میخوردیم و غروب که میشد نوبت سینمای سوارهرو بود.
روز هفتم، شوهرم گفت: «ببین، کل هفته تو ماشین بودی. رنگت پریده. قدتم یه خورده کوتاه شده. بیا بریم این کلیسای جدیدی که همه حرفشو میزنن.»
با دقت و مشقت لباس عوض کردم.
وقتی رسیدیم دیدیم یک کلیسای سوارهرو است.
صدای کشیش از بلندگوها میآمد که میگفت: «الان وقتشه که اگه چیز خاصی از خدا میخواین دعا کنین.»
در ماشین را باز کردم و به جان کندن پاهایم را بیرون گذاشتم. دستم را گرفتم به لبهی در و خودم را به زور کشیدم بالا.
باورم نمیشد: ایستاده بودم.
مردم از توی ماشینهای دیگر دست زدند و هورا کشیدند و بوقبوق کردند. یکی داد زد: «شفا پیدا کرد. شفا پیدا کرد.»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی نودم، مرداد ۹۷ ببینید.
* این متن انتخابی است از کتاب when you look like your passport photo it’s time to go home که در سال ۱۹۹۱ منتشر شده است.