اِتل نمیخواست باور کند که مادرش دارد دچار زوال عقل میشود.
فکر میکرد طبیعی است که زنهای هشتادودوساله هر هفته از خانه فرار کنند، توی ماشینهای پارکشده بنشینند و با خودشان حرف بزنند و ادعا کنند که کری گرانت بهشان قول ازدواج داده و بعد زده زیرش.
خیلیها به او گفته بودند که مادرش را توی خانه نگه ندارد اما او به حرفشان گوش نمیکرد؛ دکترش، کشیش کلیسا، شوهرش و خالهاش که گفته بود: «قبول کن اتل، جِنی دیگه هوش و حواس درست و حسابی نداره. خواهرمه و منم خیلی دوسش دارم ولی دارم بهت میگم آدم سالم به بچههایی که واسه شکلات دمِ در اومدن، رب گوجه تعارف نمیکنه.»
اتل سریع گارد میگرفت: «تقصیر منه. دنبال کمپوت میگشته، آشپزخونه تاریک بوده و اونم اولین قوطی رو که به چشمش اومده برداشته.»
بارِ آیندهی مادر بدجور روی شانههای اتل سنگینی میکرد. از کِی مسئولیت به او تفویض شده بود؟ از روز تشییعجنازهی پدرش سه سال پیش که بازوهایش را دور اتل حلقه کرده بود و قول داده بود که مراقبش باشد؟ نه، نه، از خیلی قبلتر، وقتی مادر، بچه شده بود و بچه، مادر. تازه عروسی کرده بود که شنیدنِ پژواکهای گذشته شروع شد: «مامان، حاضر شدی؟ دکتر منتظر نمیمونه، میدونی که.» (اِتِل! اینقد لفتش نده. تا تو حاضر بشی مدرسه تموم شده.)
«چارشنبه یه جوری برات فِر میذارم که حالاحالاها بمونه.» (تکون نخور اتِل، موهاتو یه جوری سنجاق بزنم که فرفری بشه.)
«این یکی رو بپوش مامان. جوونتر نشونت میده.» (برام مهم نیس چی میگی دخترجون، اون لباس مال ده سال دیگهس. اینو بپوش.)
«مامان سالاد میوه میخوره. فک میکنه که بیفاستروگانف میخواد ولی اونجوری شب خوابش نمیبره.» (اونهمه غذا رو نمیتونی تموم کنی دختر. چرا بشقابتو اینقد پر کردی؟)
مادرش اول مقاومت میکرد ولی بعد خیلی راحت توی نقش فرو رفت. وقتی حافظهاش آنقدر تحلیل رفت که اتل پای تلفن برایش شماره میگرفت، انتقال مسئولیت کامل شد.
پرشهای حافظهی مادر بیحساب و کتاب بود. یک لحظه لقمه به لقمهی غذایی را که چهل سال قبل در فلان رستوران خورده بود به یاد میآورد و لحظهی بعد به نوهاش میگفت «چیچی». اتل دیگر حسابِ تعداد دفعاتی که مادرش غذای مانده را با ظرفش دور انداخته بود، نداشت.
بعد حساس و دعوایی و نامهربان شد. به هر کسی که حاضر بود پای حرفش بنشیند میگفت اتل چشمبندش را دزدیده و توی سبوسش چیز تلخی میریزد که کمکم زحمتش را کم کند. «ترجیح میدم از یبوست بمیرم تا چیزخور بشم.» یک شب هم جلوی مهمانها اعلام کرد که دخترش او را شکنجه کرده و وقتی مهمانها پرسیدند چطور گفت مجبورش کرده جشنوارهی فیلمهای «اَلیمکگرا» ۱ را از تلویزیون ببیند.
اتل دلش شکست اما ضربهی نهایی را روزِ انتخابات خورد. وقتی شوهرش جنی را از پای صندوق به خانه آورد و گفت: «دیگه باید یه کاری کرد.»
اتل پرسید: «چی شده؟»
«به دموکراتها رای داد. اگه بفهمه سکته میکنه.»
هشت ماه بعد اتل مادرش را برد آسایشگاه. وقتی داشتند اسبابهایش را در اتاق جا میدادند اتل گفت: «اتاق خوبیه مامان.»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوچهارم، بهمن ۹۵ ببینید.
*اين متن انتخابي است از كتاب Motherhood: The Second Oldest Profession كه در سال ۱۹۸۳ منتشر شده است.