اگر از من میپرسید تازهعروسها و تازهدامادها باید همهی آن مزخرفات رایج را دربارهی اینکه یکدیگر را در بد و خوب، فقر و ثروت، مرض و صحت، فلان و بهمان و… دوست داشته باشند، فراموش کنند و به سوال اصلی زندگی مشترک بپردازند: «میتونین یه چیزی درست کنین بخورین؟» آدم فکر میکند وقتی دارد قدم به کشتی سرنوشت میگذارد تا دل به دریای زندگی زناشویی بزند، یکی میزند سر شانهاش و میگوید: «اینم توشهی راهت!» ولی ظاهرا از این خبرها نیست.
یادم میآید وقتی دختر خانه بودم یک شب مادرم بهام گفت: «میشه یه لیوان آب از آشپزخونه واسهم بیاری؟»
پرسیدم: «کجاس؟»
گفت: «آب یا آشپزخونه؟»
گفتم: «آشپزخونه.»
«همون اتاقهس که یه ساعت دیواری گنده توشه.»
آن موقع هر از گاهی سعی میکرد مجبورم کند که لااقل در آشپزخانه به کارهایش نگاه کنم ولی من هیچ علاقه و اشتیاقی نداشتم که بفهمم تخممرغ چطوری از پوستش بیرون میآید یا مرغ چطور پخته میشود و در بیستودوسالگی، همچنان فکر میکردم میتبال اسم یکی از رشتههای المپیک است. توی دبیرستان، چندتا از این کلاسهای اقتصاد خانوار برداشته بودم اما زیر سقف مشترک، زیاد طول نکشید که رژیم مستمر سس سفید و فرنی، روی خبیثمان را بالا بیاورد. یک شب بالاخره بیل چنگالش را گذاشت پایین (کنار غذای سحرآمیز دستنخوردهاش) و گفت: «شاید بعضی از این کادوهای عروسی رو باید ببریم پس بدیم و بهجاشون یه چیز بهدردبخور بگیریم.»
«چی مثلا؟»
«مثلا از این دستگاها که پول بهش میدی، خوردنی میده.»
واقعیت این بود که داشتیم کشف میکردیم معنای زندگی، غذاست. دورهی نامزدی، به عشق زنده بودیم که خب هیچ کالری و ارزش غذایی ندارد و سریع هم آماده میشود. حالا داشت معلوممان میشد که وعدهی غذای بعدی، نهتنها علت وجودیِ ما، که مبنای همهی ارتباطاتمان است.
«شام چی داریم؟»
«چی درست کنم؟»
«گوشت خریدی؟»
«یخش باز شد؟»
«مامانت هم همینجوری درست میکرد؟»
«نپختهس؟»
«سوختهس؟»
«نگهدارم واسه بعد؟»
«چرا نمیخوری؟»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلوششم، مرداد ۹۳ ببینید.
*اين متن انتخابي است از كتاب A Marriage Made In Heaven كه در سال ۱۹۹۳ منتشر شده است.