بنفش چرک‌تاب

لحظه‌ای بود که همه‌ی مادرهای دهه‌ی ۱۹۷۰، از جمله دونا انتظارش را می‌کشیدند و برای فرا رسیدنش دعا می‌کردند.
تلفن زنگ زد و صدایی از آن طرف خط گفت: «مامان، اگه گفتی؟ من و بری داریم عروسی می‌کنیم.» (خدایا شکرت!)
عروسی. پسر دوستش سوفی، موهای کوتاه و آدم‌وار داشت ولی عروسی نکرده بود. دوست دیگرش آیلین، پز دخترش را می‌داد که منتظر می‌ماند کسی درِ ماشین را برایش باز کند ولی حتی او هم عروسی نکرده بود.

برای دونا مثل به حقیقت پیوستن یک رویا بود. فکرش را بکن: دخترَکَش لین که تا همین چند وقت پیش توی خانه ورجه‌ورجه می‌کرد، خیلی زود قبض‌ها و صورتحساب‌های پرداخت‌نشده می‌داشت و بچه‌های ناخواسته، تلفن‌های گاه‌وبیگاه از بانک درباره‌ی تاخیر قسط و خانه‌ای که ربطی به خانه‌ی آرزوهایش نداشت؛ در یک کلام، همه‌ی چیزهایی که یک مادر برای بچه‌هایش می‌خواهد. دونا باورش نمی‌شد که بعد از سه سال نامزدی بالاخره دارد اتفاق می‌افتد.

اما بعد لحظه‌ای درنگ کرد. اگر این هم یک ماجرا و دردسر دیگر می‌شد چه؟ ذهنش رفت به یک مرغزار؛ یک وَنِ نقاشی‌شده با مار جای ماشین عروس. ضبطی که دارد موسیقی راکِ توهمی پخش می‌کند. آبمیوه‌ی ارگانیک توی لیوان‌های کاغذی بازیافت‌‌پذیر. مهمان‌های هیپی‌طورِ نشئه که این‌جا و آن‌جای چمن ولو شده‌اند.

لین انگار فکر مادرش را خوانده باشد گفت: «نگران نباش مامان. عروسی سنتی می‌گیریم.»

اشک از چشم‌های دونا سرازیر شد. عروسیِ واقعی. قارچِ شکم‌پر، کت‌شلوار و لباس‌شب. ارکستر جمع‌وجورِ زهی. سرویس پذیرایی آبرومند. شمع‌های قلمیِ نوک‌باریک. ترانه‌های عاشقانه‌ی آرام در پس‌زمینه.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوششم، ارديبهشت ۹۶ ببینید.

*‌‌‌اين متن انتخابي است از كتاب Motherhood: The Second Oldest Profession كه در سال ۱۹۸۳ منتشر شده است.