طرح: آتلیه داستان

بنفش چرک‌تاب

سفرِ «اکتشافی»‌مان برای ماهیگیری در دریای برینگ از خیلی جهات شبیه اجرای تئاتریِ میستر رابرتز بود؛ کشتی از ابهام به سوی درماندگی رفت و سر راه در ملال و یکنواختی لنگر انداخت، مسافرها در کل سفر همیشه پنج دقیقه تا شورش فاصله داشتند و ناخدا واقعا یک درخت نخل بیرونِ کابینش روی عرشه داشت.

شوهرم برای سفر اسم نوشت چون کلمه‌ی «اکتشافی» هوش از سرش برده بود. در خیالات، خودش را جای مارلین پرکینر می‌دید که از توی هلیکوپتر کرگدنی را با شلیک تفنگ دارتی بیهوش می‌کند. یا ژاک کوستو که در راه تاهیتی از شدت طوفان به دکل کشتی دوخته می‌شود. وقتی دیگر خیلی خیال برش می‌داشت رابرت ردفورد می‌شد که در معیت مریل استریپ آفریقا را سیر می‌کند.
اولین واکنشم این بود که خودش تنهایی برود. گفت: «مگه خلی؟ مجبور نیسی ماهی بگیری. می‌تونی با گروه حیات‌وحش وقت بگذرونی یا با گیاه‌بازها.»

«اینا که می‌گی مث آیتم‌های سیرک می‌مونه.»

«باور کن چرت نمی‌گم. ان‌قد بهت خوش بگذره که فکرشم نمی‌کنی. حرفِ یه قایق ماهیگیری بوگندو نیس. یه کشتیِ درست و حسابیه با اتاق ورزش، غذای عالی و دو هفته امکان استراحت کامل.»

به‌خاطر وزش باد، کشتی دور از ساحل لنگر انداخته بود و مجبور شدیم با قایق سمتش برویم. کشتی چنان تکان‌تکان می‌خورد که رسما از توی قایق‌ها کشیدند‌مان روی عرشه و سوارمان کردند. شب اول خبری از معاشرت نبود چون همه‌مان داشتیم توی دستشویی بالا می‌آوردیم. با بلندگو به اطلاع‌مان رساندند که پنج دقیقه‌ی دیگر مانور استفاده از قایق‌های نجات برگزار خواهد شد. سه نفر آمدند. یا در واقع رفتند چون من جزوشان نبودم. دکترِ کشتی آن‌قدر تهوع داشت که اول از همه یک آمپول به خودش زد تا بتواند سر پا بایستد. سر شام وقتی ناخدا آمد هیچ‌کس نتوانست از جایش بلند شود.

صبح روز بعد وقتی همه هنوز به تخت‌هایمان چسبیده بودیم بلندگو نکته‌ی مهمی را اعلام کرد: از آن‌جا که بیشترمان در مانور قایق نجات روز قبل شرکت نکرده بودیم، بهتر بود بدانیم که هروقت پنج بار صدای زنگ شنیدیم باید جلیقه‌ی نجات را برداریم و آماده‌ی تخلیه‌ی کشتی باشیم.

روز دوم همگی از کابین‌هایمان بیرون خزیدیم و سعی کردیم معاشرت کنیم. آسان نبود. کشتی عملا به سه قسمت با علایق کاملا متفاوت تقسیم شده بود. حیات‌وحش‌بازها دوربین دوچشمی از گردن‌شان آویزان بود و بی‌دفترچه‌ یادداشت هیچ‌جا نمی‌رفتند. مرد پابه‌سن‌گذاشته‌ای تعریف کرد که سه سال ناهار نخورده تا پول این سفر را جمع کند و شاهدِ رقصِ جفت‌گیریِ قناریِ پرسرخ باشد. گل‌وگیاه‌بازها دوربین‌هایی با خودشان می‌کشیدند که لنزهایشان اندازه‌ی لوله‌ی توپ بود. توی کوله‌هایشان هم کتاب‌های گلاسه‌ی قطوری داشتند درباره‌ی گل‌ها و درخت‌های منطقه و بالاخره ماهیگیرها همه‌جایشان قلاب زاپاس فرو کرده بودند و مثل پسربچه‌هایی که قورباغه توی جیب‌شان مي‌گذارند طعمه‌هایشان را به رخ هم می‌کشیدند.

بروشور سفر به هر سه گروه قول‌های سنگینی داده بود. حیات‌وحش‌بازها انتظار دیدنِ یک خروار حیوان رنگ‌ووارنگ را داشتند؛ از نهنگ تا خرس و سمور دریایی. طبیعت‌بازها آمده بودند که در دل جنگل‌های بارانی راه بروند و خط ساحلی آلاسکا را تا هر کجا می‌رود تعقیب کنند. به ماهیگیرها هم وعده داده بودند آن‌قدر ماهی آزاد خواهند گرفت که تا آخر عمر هم بخورند تمام نشود.

به عمرم آدم‌هایی این‌قدر علاقه‌مند ندیده بودم. کافی بود یکی بگوید «نهنگ» تا سالن غذاخوری خالی شود و کشتی به یک طرف لمبر بردارد. از صبح تا شب ملت جمع می‌شدند توی اتاق‌های تاریک تا اسلایدهای اسرار شیرهای دریایی را تماشا کنند. سر صبحانه دفترچه‌هایشان را با طرح‌های‌ سنگ‌نوشته‌های بومیان آمریکا پر می‌کردند و سر شام در سکوت به روخوانی خاطرات ماهیگیران ماجراجو گوش می‌دادند. در طول روز هم دم به دقیقه، این گروه یا آن گروه سوار قایق‌ می‌شدند که بروند جماعتِ فک‌ها را ببینند، قلابی توی آب بیندازند یا صخره‌های جایی را پشت و رو کنند ببینند آن طرفش چه خبر است. می‌دانید تنها آدمِ بی‌مایه‌ی چنین جمعی بودن یعنی چه؟ زنی که توی دوربین دوچشمی فقط مژه‌های خودش را می‌بیند، فکر می‌کند دالی واردن۱ خواننده‌ی کانتری است و جانکوی چشم سیاه۲ اسم مستعار یکی از مسافرهای کشتی؟

اما بخش خنده‌دار یا غم‌انگیز ماجرا این بود که تلاش‌ها و قشون‌کشی‌های روزانه ظاهرا هیچ حاصلی نداشت؛ نه کسی حیوانی می‌دید، نه ماهی‌ای می‌گرفت و نه چشمش مبهوت تماشای جلوه‌ای بدیع از طبیعت می‌شد. انگار آمده بودیم آزمایش بقا و نه سفر اکتشافی.
صبح روز سوم یا چهارم رفتم پی اتاق ورزش. از یکی از خدمه آدرس گرفتم و بعد از چند تا پیچ و خم، درِ کوچکی را که رویش نوشته شده بود «ورزش» بااحتیاط باز کردم. دیوار تا دیوار تشک بود. دو تا از خدمه‌ی کشتی با زيرپوش از خواب ناز بیدار شدند و پرسیدند: «هان؟» در را یواش بستم. توی کابین به شوهرم گفتم: «می‌دونی می‌خوام چی‌کار کنم؟ می‌خوام صاف برم تو کابین ناخدا، این بروشور رو بکنم تو حلقش و بگم مرتیکه‌ی …»

شوهرم آرام گفت: «عمرا. تازه اگه شکایتی هم داری باید بری وایسی تو صف، پشت سرِ خانم سیکل که از وقتی سوار کشتی شده همین‌جور داد می‌زنه «من خرس می‌خوام». بین ماهیگیرها حرفِ شورشه، می‌خوان راهنماشون رو اخراج کنن. امروز صبح هم جوآن ناخدا رو پشت کابینش خفت کرد. صداشو می‌شنیدم که می‌گفت: نه نمی‌فهمی. من همه‌ی پولی رو که از شوهر سابقم سرِ طلاق گرفتم خرج این سفر کردم.»
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوسوم، آذر ۹۶ ببینید.

*‌‌‌ این متن انتخابی است از کتاب when you look like your passport photo it’s time to go home که در سال ۱۹۹۱ منتشر شده است.